فضائل اخلاقی در زندگی سلف صالح
حضرت پیامبر صلی الله علیه وسلم در طی بیست وسه سال دعوت شباروزی خویش نسلی را تربیت نمود که هر کدام به شخصيتي الگو مبدل گردید و از مبادی و شخصیت اسلامی به خوبی نمایندگی می کرد، بل می توان گفت که رسول خدا صلی الله علیه وسلم از آن انسان های بدوی شتر چران، اعجوبه های انسانی وتشکلی هم آهنگ وبی مانند درست نمود.
مردمی شدند با ایمانی عمیق وفراگیر، که در روز مانند شیر بر دشمن حمله می کردند و شبانگاه در راز ونیاز پروردگار خویش ضجه می کشیدند؛ نسلی که به خاطر دفاع از مقدسات و گسترش عقیده اسلامی حاضر به هر نوع قربانی بودند.در اینجا به گوشه ای از فضایل اخلاقی آن نسل قرآنی بی مانند می پردازیم:
(1) ابوبکر صدیق رضی الله عنه
حضرت ابوبکر صدیق -رضی الله عنه- شخصی بود که بعد از رسول خدا صلی الله علیه وسلم، اخلاق اسلامی به بهترین شکل، در وی تجسم یافته بود. مهمترین صفات او عبارت بودند از: اعتقاد راسخ به الله وایمان صادقانه وخالص، کثرت علم شرعی، ثقه واعتماد به الله، قدوه بودن، صدق وراستی، امانتداری، شجاعت، مروت، زهد، حب قربانی، تواضع، قبول نصیحت، حلم وبردباری، صبر وشکیبایی، همت عالی، حزم وقاطعیت، اراده قوی واستوار، عدالت، قدرت حل مشکلات، یقین، عزت نفس، تیز هوشی، تلاشگری، قدرت انتخاب همکاران خوب وغیره که در اینجا به طور نمونه شماری از آنها را بیان می نماییم:
الف: مسابقه در امور خیر:
ابوبکر صدیق رضی الله عنه در هر کار خیری نسبت به دیگران سبقت می جست، به گونه مثال: روزی پیامبر صلی الله علیه وسلم پرسید: چه کسی از شما امروز روزه دارد است؟ ابوبکر جواب داد: من، پرسید: کدام یکی از شما امروز جنازه ای را مشایعت کرده؟ ابوبکر جواب داد: من، پرسید: کدام یکی از شما امروز به مسکینی غذا داده است؟ ابوبکر جواب داد: من، سپس پرسید: کدام یکی امروز بیماری را عیادت کرده ؟ ابوبکر جواب داد: من. سپس آن حضرت صلی الله علیه وسلم فرمود:« در هرکسی که این اوصاف جمع شود بهشت برایش لازم می گردد» .
در روایات آمده است: زمانی که پیامبر صلی الله علیه وسلم برای غزوه تبوک آمادگی می گرفت،از صحابه خواست که هرکسی مقداری از مال ودارایی خود را در راه اسلام خرج کند تا ارتش مسلمین را بدان مسلح سازند، حضرت عمر بن خطاب رضی الله عنه نیم دارایی خود را برای پیامبر صلی الله علیه وسلم حاضر نمود، ولی ابوبکر صدیق رضی الله عنه همه دارایی خود را برای پیامبر صلی الله علیه وسلم تسلیم نمود وبرای خانواده اش هیچ چیزی از دارایی نگذاشت.
ب: قاطعیت وشجاعت:
زمانی که ابوبکر صدیق رضی الله عنه به خلافت رسید تعداد زیادی از مردم جزیره عرب از اسلام روی برتافتند وعده ای هم از پرداختن زکات امتناع کردند، جز حجاز هیچ جای دیگری بر اسلام باقی نمانده بود. وقتی این حالت رخ داد، حضرت ابوبکر رضی الله عنه با قاطعیت تمام لشکریان اسلام را جمع کرد و برای تنبیع مرتدین و بازگردانیدن آنها به دامن اسلام اقدام نمود و توانست در ظرف کمتر از یک سال تمام آن مناطق مرتد شده را به قلمرو اسلام باز گردانیده و رهبران مرتد شده را تارو مار گرداند.
ج: راز داری:
حضرت ابوبکر صدیق رضی الله عنه در نگهداری اسرار خیلی دقیق و کوشا بود. روزی حضرت عمر رضی الله عنه، دخترش حفصه رضی الله عنها را که تازه بیوه شده بود به حضرت ابوبکرصدیق رضی الله عنه پیشکش نمود تا با وی ازدواج کند ولی ابوبکر صدیق رضی الله عنه خاموش ماند و جواب مثبت یا منفی نداد، حضرت عمر رضی الله عنه چند روزی برایش انتظار ماند، تا آنکه حفصه رضی الله عنها در نکاح پیامبر صلی الله علیه وسلم درآمد، آنگاه ابوبکر صدیق رضی الله عنه به حضرت عمر(رض) گفت: شاید تو در دل خود چیزی داشته باشی، من روز از پیامبر صلی الله علیه وسلم شنیدم که به نکاح دخترت حفصه علاقه نشان داد و از او یاد آور شد، من نخواستم که راز آن حضرت را فاش سازم بنا برآن خاموش ماندم و جواب مثبت یا منفی ندادم ومنتظر ماندم، اگر پیامبر صلی الله علیه وسلم نمی گرفت من اقدام می کردم.
د: فداکاری و ایثارگری:
آن حضرت نمونه فداکاری و ایثارگری به شمار می رفت، همه دارایی خود را در راه نشر اسلام ودفاع از مظلومین در مکه به مصرف رساند، همه اعضای فامیل خود را در شب هجرت پیامبر صلی الله علیه وسلم، در خدمت آن حضرت قرار داد، به هیچ عنوان ترس به دلش راه نیافت، در سخت ترین شرایط در کنار پیامبر صلی الله علیه وسلم ایستاد، واز هیچ فداکاری ای دریغ نداشت.
هـ: دور اندیشی:
حضرت ابوبکر صدریق رضی الله عنه مردی دور اندیش بود، همین که از جنگ با مرتدین فارغ گردید و خواست به عوض آنکه این لشکریان آماده را به خانه های شان روانه کند آنها را برای نشر اسلام به سوی روم وفارس بسیج و رهسپار گردانید، که بعد از چند سال محدودی به فتح هردو امپراطوری انجامید.
و: زهد و ورع:
حضرت ابوبکر رضی الله عنه مردی زاهد پیشه و بیزار از حب دنیا بود، گویند لحظه ای که از دنیا رحلت می کرد از مال دنیا هیچ چیزی نداشت. هر بار که غذا می خورد از خادم خود می پرسید که مصدر این غذا از کجاست؟ او برایش شرح می کرد، هرگاه اطمینان می یافت می خورد والا از خورد غذای مشکوک خود داری می ورزید، روزی خامش مقداری غذا برایش داد و او فراموش کرد که از وی بپرسد ولی بعد از خوردن از او پرسید دید که مصدر غذا چیزی مشکوک است، لذا دست خود را به گلوی خود کشیده همه آن غذا را استفراغ نمود.
ز: عفت وپاکدامنی فکری و اخلاقی:
حضرت ابوبکر هم ازنظر فکری و هم از نظر اخلاقی پاکدامن بود به گونه ای که حتی در دوران جاهلیت هم هیچگاهی به بت سجده نکرده بود و شراب نه نوشیده بود. آن بزرگوار داستانش با بتها را حکایت می کند ومی گوید: وقتی تازه به نو جوانی رسیده بودم پدرم ابو قحافه مرا به جایی برد که در آن چندین بت وجود داشت و به من گفت: این خدایان بلند مرتبه ات هستند، وسپس مرا با بتها تنهاگذاشت وخود بیرون رفت، به یک بت نزدیک شدم و گفتم: من گرسنه هستم به من غذا بده، از او جوابی نشنیدم، گفتم: برهنه هستم برایم لباس بده، جوابی نداد، با سنگ بزرگی برسرش کوبیدم تا آنکه به زمین افتاد.
(2) عمر بن خطاب رضی الله عنه:
جنبه های اخلاقی شخصیت عمر بن خطاب رضی الله عنه به حدی زیاد است که نمی همه آن را به تفصیل بیان داشت؛ ولی در این سطور به شماری از آنها اشاره می نماییم:
(الف) شدت خوف از الله متعال:
حضرت عمر بن خطاب رضی الله عنه از الله متعال چنان خوف داشت که همواره خودش را مورد محاسبه قرار می داد، وهرگاه در اثنای تلاوت قرآن کریم با آیات عذاب بر می خورد چنان می گریست که اطرافیان خود را دچار پریشانی می نمود که نشود سکته کند. آن بزرگوار دیگران را فرا خوانده می گفت: آتش دوزخ را زیاد یاد کنید؛ زیرا که حرارتش شدید است، عمق و ژرفایش دور است، وچنگک هایش آهنی است.
– روزی یک اعرابی( بادیه نشین صحرا گرد) نزد وی آمده به زبان شعر از وی خواست که برای دختران و مادرشان کمک کند، عمر از او پرسید: ای اعرابی اگر برایت کمک نکنم چه می شود؟ گفت: اگر کمک نکردی از نزدت می روم. عمر گفت: وقتی رفتی چه می شود؟ گفت: سوگند به الله که از حالم مورد بازپرس قرار خواهی گرفت، آنگاه برای این سوالها پاسخی نخواهی داشت، وشخصی که مورد بازپرس الله واقع شود، سر انجامش یکی از دو جای خواهد بود: یا به دوزخ می رود ویا به بهشت.
وقتی عمر رضی الله عنه این سخن را شنید چنان گریست که اشکهایش ریشش را خیس (پراز آب) نمود، سپس به غلامش گفت: این پیراهنم را به او ببخش به خاطر نجات از آن روز نه به خاطر شعرش، سوگند به الله که غیر از آن، دیگر پیراهنی ندارم.
– از شدت خوفی که از خداوند داشت بر خود سخت می گرفت و به سختی خود را محاسبه می کرد، مخصوصا که احساس می کرد در حق کسی اشتباهی مرتکب شده است، در چنین حالی آن شخص را می خواست و از وی تقاضا می کرد که از وی قصاص بگیرد.
همواره به نزد مردم بیرون می شد و از آنها می خواست که نیازهای شان را با او مطرح کنند تا آن را مرفوع سازد؛ ولی در هنگام مشغول بودن به قضایای کلان و عمومی، از مطرح کردن مسائل خصوصی و شخصی باز می داشت.
روزی به بعض امور عامه مشغول بود، مردی نزدش آمد و گفت: ای امیر المؤمنین! با من بیا و در برابر فلان شخص مرا کمک کن که بر من ظلم کرده، عمر تازیانه اش را بلند کرد یک بر سر او زد وگفت: وقتی که عمر به نزد شما می آید که کمک تان کند، رهایش می کنید و خواست های خود را برایش نمی گویید، وهنگامی که به امور مسلمین مشغول می شود حاضر می شوید! آن شخص با قلب شکسته وخشمگین رفت، عمرگفت: آن مرد را نزدم بیاورید. هنگامی که بازش گرداندند؛ عمر تازیانه اش را به نزد او پرتاب نموده گفت: تازیانه را بیگیر و برسرم بزن چنانچه که بر سرت زده بودم.
مرد گفت: نه ای امیر المؤمنین! چنین نمی کنم، از آن به خاطر خدا وخودت می گذرم. عمرگفت: نه نمی شود؛ یا به خاطر خدا و طلب ثواب الهی از آن بگذر یا بر من بازش بگردان… مرد گفت: این امیر المؤمنین! آن را به خاطر خدا می گذارم، ومرد رفت.
اما عمر به سوی خانه اش رفت و چند نفر با او بودند، از جمله شان احنف بن قیس بود که در این مورد اظهارنظر کرده است… عمر بعد از داخل شدن به خانه دو رکعت نماز گزارد و سپس نشست، و خودش را مخاطب گردانید: ای پسر خطاب! آدمک خورد وحقیر بودی خداوند ترا بلند مرتبه ساخت، گمراه بودی خدا هدایتت کرد، شخص ذلیل بودی خدا عزتت بخشید، بعد ترا بر گردن های مسلمین مسلط ساخت، مردی آمد که از تو طلب کمک نمود، تو کتکش زدی، فردای روز قیامت که با پروردگارت ملاقی شوی چه می گویی؟ چنان خود را ملامت می کرد وعتاب می نمود که دلم به حالش سوخت…
– علی رضی الله عنه گفته است: عمر بن خطاب – رضی الله عنه- را دیدم که بر پشت ستوری سوار است و می دود، گفتم: ای امیر المؤمنین! کجا می روی؟ گفت: یک اشتر از اشتران بیت المال فرار کرده می روم تا آن را بر گردانم، گفتم: خلیفه گانی را که بعد از تو می آیند در زحمت و سختی افکندی! گفت: این ابوالحسن! مرا ملامت نکن، سوگند به ذاتی که محمد را رسول خویش گردانیده که اگر یک بزغاله در دریای فرات هم نابود شود، عمر در روز قیامت به سبب آن مؤاخذه خواهد شد.
– ابوسلامه گوید: روزی به نزد عمر –رضی الله عنه – رفتم او را در حرم دیدم که با تازیانه مردان وزنان را می زند تا آنکه آنها را از هم پراکنده ساخت، سپس گفت: این فلان! گفتم: لبیک! گفت: نه لبیک! مگر برایت دستور نداده بودم که حوضهایی برای زنان وحوضهایی برای مردان درست کنید؟ سپس حرکت کرد، در راه با علی –رضی الله عنه- برخورد، رو به او نموده گفت: می ترسم که هلاک نشده باشم، علی گفت: چه چیزی هلاکت کرده باشد؟ گفت: مردان وزنان را در حرم خدا-جل جلاله- زدم. علی گفت: این امیر المؤمنین! تو امانتداری از امانتداران الله هستی، اگر به خاطر نصیحت و اصلاح زده باشی، هیچگاه خداوند ترا عقاب نمی کند، واگر به ناحق زده باشی در آن صورت تو ظالم هستی.
(ب) زهد وپارسایی:
عمر بن خطاب رضی الله عنه از خلال همزیستی با قرآن کریم و پیامبر صلی الله علیه وسلم و تفکر در زندگی این جهانی دانسته بود که دنیا جای آزمایش وابتلاء بوده واین زندگی مزرعه ای برای زندگی اخروی است؛ از این رو خودش را از سیطره دنیا با همه زیباییها، درخشندگیها وآراستگی هایش وارهانید، وخویشتن خویش را در ظاهر وباطن منقاد خواست پروردگار گردانید. او به حقائقی دست یافته بود وی را در انتخاب حیات زاهدانه کمک می نمود.
شماری از آن حقائق عبارتند از:
– داشتن یقین کامل به این که ما در این جهان بسان غریبه ها یا مسافران هستیم، چنانچه پیامبر صلی الله علیه وسلم فرموده است:« در دنیا چنان باش که انگار غریبه یا مسافر هستی»
– جعفر بن حیان سعدی گفته است: عمر- رضی الله عنه- بر زباله دانی ای گذر نمود، همانجا ایستاد، کسانی که باوی بودند از ایستادن در آنجا احساس اذیت کردند، گفت: این دنیای شماست که به خاطرش حریصی می کنید و بر سر آن می گریید .
– در روایتی آمده است که عمر- رضی الله عنه – گفت: من پیرامون زندگی نگاه کردم، به این نتیجه رسیدم که، اگر دنیا را بگیرم آخرت را از دست می دهم، واگر آخرت را بگیرم دنیا را از دست می دهم، در حالی که کار چنین باشد، بهتر آن است که فانی(دنیا) را از دست بدهم.
– روزی در میان مردم خطابه ایراد می کرد، در حالی که خلیفه بود، لباسی در بر داشت که دوازده پینه خورده بود.
– باری آن بزرگوار بر کعبه شریفه طواف می نمود، بر لباسش دوازده پینه وجود داشت که یکی از آن پینه ها رنگش سرخ بود و توجه هر ببننده ای را به خود جلب می کرد.
– یکی از روز های جمعه به نزد مردم دیر بیرون شد و از آنها عذر خواهی کرد که دیر بیرون شده و دلیلش را گفت: دلیل دیر بیرون شدنم این بود که این لباسم را شست وشو می دادند و غیر از آن لباسی ندارم؛ بنا بر آن منتظر ماندم تا خشک شود.
– باری ام المؤمنین حفصه رضی الله عنها بر پدرش عمر –رضی الله عنه – وارد شد دید که خیلی در فاقه و زندگی سختی قرار دارد، گفت: خداوند متعال خیر را زیاد ساخته، ورزق را برایت فراخ گردانیده، چه می شود که غذایی بهتر از غذایت بخوری و لباسی نرم تر از لباست بپوشی؟! عمر گفت: خودت را بر علیه خودت داور می گردانم، در از زندگی سخت و فقیرانه پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم یاد آور شد. آنقدر از سختی های زندگی آن حضرت برایش یاد کرد و از حالتی که آنها با هم می گذرانیدند یاد آور شد که او را به گریه انداخت، سپس عمر – رضی الله عنه- گفت: آن دو عزیزم راهی را در پیش گرفتند، واگر من راه سخت تری را بر می گزینم به این دلیل است که مگر شود که به زندگی خوش آنها(در آخرت) برسم.
سعدبن ابی وقاص – رضی الله عنه – گوید: سوگند به الله که عمر بن خطاب در هجرت از ما پیش نبود؛ ولی دانستم که به چه چیزی بر ما تفضل حاصل کرد، او از همه ما در دنیا پارساتر بود.
– آری، عمر بن خطاب –رضی الله عنه- ملتی بزرگ را در مشرق ومغرب رهبری کرد؛ ولی خود روی خاک می نشست؛ زیرپایش چادری می افکند انگار که پایین ترین رعیت است، در زمان او نیم دنیا فتح گردید، بیت المال مسلمین مملو از مال ودارایی گردید؛ ولی عمر بدان نیم نگاهی هم نکرد، وقلبش باری هم به خاطر آن نتپید، بل همه سعادت وخوشبختی اش را در در عزت دین الله و سرکوبی مشرکین می دانست. آری، زهد و پارسایی یکی از صفات بسیار بارز و آشکار عمر- رضی الله عنه- به حساب می رفت.
(ج) ورع وپرهیزگاری:
یکی دیگر از صفات اخلاقی عمر – رضی الله عنه- پرهیزگاری عجیب او بود، در این سطور به چند حادثه ای در زندگیش اشاره می کنیم که پرهیزگاری او را به اثبات می رساند:
روزی معدان بن ابی طلحه یعمری از بحرین با مقداری از خوراکی ها و شرینی باب به نزد امیر المؤمنین عمر – رضی الله عنه- برگشت، حضرت دستور داد تا همه اش را تقسیم کنند، سپس گفت: الهی! تو میدانی که از این غذا هیچ نخوردم وخود را بر دیگران ترجیح ندادم… ترس از آن داشتم که نشود آن را در شکم عمر آتش بگردانی.
معدان می گوید: من همانجا بودم ودیدم که عمر یک کاسه کلان از خوراکی خالص خودش گرفت و در میان کاسه های مردم گذاشت؛ زیرا او علاقه داشت که با مردم یکجا غذا بخورد، چونکه در آن مصلحتهای اجتماعی وجود داشت؛ ولی احساس حرج می کرد که از غذایی بخورد که از مال عام مردم درست شده باشد؛ لذا دستور می داد که برایش غذایی از مال خالص خودش بیاورند.
این یک مثال بلندی از پاکدامنی و پارسایی و پرهیزگاری است. با آنکه در غذا خوردن با مردم از مال عمومی مسلمانان شبهه تحریم وجود ندارد؛ و او یکی از آنها بود؛ ولی از آن، بدان سبب خودش را نگه میداشت که آنچه نزد او تعالی است را ترجیح می داد. واز شدت خوفی که از الله متعال در دل داشت می ترسید که نشود در آن مال هم شبهه وجود داشته باشد.
– عبدالرحمن بن نجیح گفته است: مدتی نزد عمر – رضی الله عنه – گذراندم، ماده شتری داشت که آن را می دوشید و شیرش را می نوشید، روزی غلامش مقداری شیر آورد که آن شیر برای عمر بیگانه معلوم شد، این شیر را از کجا آوردی؟ گفت: این امیر المؤمنین! جوجه شتر خودمان از تناب خودش را خطا داده و رفته تمام شیر مادرش را نوشیده بود، رفتم یکی از اشتران صدقه را برایت دوشیدم، عمر-رضی الله عنه- گفت: خدا هلاکت کند، برایم آتش را می نوشانی؟! از بعض مردم خواست که حق شان را در مورد آن شیر ببخشند، گفته شد: ای امیر المؤمنی! شیر آن شتر با گوشتش برایت حلال باشد.
– روزی عمر – رضی الله عنه- بیمار شد، داکتران برایش تجویز کردند که باید عسل بخورد، در خانه عسل نداشت؛ ولی در بیت المال مقداری عسل وجود داشت که از مناطق مفتوحه آورده شده بود، برایش گفته شد که از آن عسل بخورد تداوی شود؛ اما او نخورد، تا آنکه مردم را جمع کرد بر بالای منبر بالا شد و از مردم اجازه خواست وگفت: اگر برایم اجازه دهید از آن می خورم و در غیر آن صورت بر من حرام باشد، مردم که این سخن را شندیدند از چشمهای شان اشک سرازیر شد، همه برایش اجازه دادند، بعضی شان به بعض دیگرش می گفت: عجبا به حالت ای عمر! خلیفه های بعد از خودت را خسته می کنی!!.
(د) تواضع و فروتنی:
– عبدالله بن عباس- رضی الله عنهما گوید: در بام خانه عباس ناودانی بود که عمر- رضی الله عنه- از آن طریق می گذشت، روزی از روز های جمعه، عمر لباسهای پاک پوشیده به سوی مسجد روان بود، بر بالای بام عباس دو جوجه ذبح شده بود، هنگامی که عمر از زیر ناودان می گذشت، مصادف با زمانی بود که از ناودان آب مخلوط با خون جوجه ها فرو ریخت و لباس های عمر بدان آلوده شد، عمر- رضی الله عنه- دستور داد که ناودان را از جایش بر کنند، سپس به خانه برگشت و لباسهای خود را تبدیل نموده دو باره به مسجد رفت، هنگامی که نماز را برپا داشت عباس – رضی الله عنه- نزدش حاضر شده گفت: سوگند به الله که ناودان را پیامبر صلی الله علیه وسلم در آنجا گذاشته بود، عمر به عباس- رضی الله عنهما- گفت: ترا سوگند می دهم که بر پشت من بالا می شوی تا آنکه آن را در جایی بگذاری که پیامبرخدا- صلی الله علیه وسلم- گذاشته بود، عباس – رضی الله عنه- هم همانطور کرد.
– حسن بصری- رحمه الله- گفته است: در یکی از روز های گرم، عمر رضی الله عنه بیرون شد، از نزدیک بچه ای خرد سال گذشت که بر الاغ سوار بود، گفت: او بچه! مرا هم با خود سوار کن، بچه از سر الاغ بر زمین خیز گرفته گفت: ای امیر المؤمنین! سوار شوید، عمر- رضی الله عنه – گفت: نه! تو سوار شو ومن پشت سرت سوار می شوم، تو می خواهی که من در جای نرم قرار بگیرم و تو در جای سخت! در پشت سر بچه سوار شد و همان طور وارد مدینه شد، در حالی که مردم آنها را تماشا می کردند.
– هیئتی از عراق به معیت احنف بن قیس در گرمای شدید به نزد عمر بن خطاب- رضی الله عنه- آمد، وعمر- رضی الله عنه- آمد و عمر عمامه بر سرداشت و در پی گرفتن اشتری از مال صدقه بر آمده بود، عمر گفت: ای احنف! بیا و امیر المؤمنین را در گرفتن این اشتر کمک کن، که از اشتران صدقه است؛ در آن حق یتیم، بیوه و مسکین است. مردی از میان هیئت گفت: ای امیر المؤمنین! خدا تورا ببخشد، چرا غلامی از غلامان صدقه را دستور ندادی که به جای شما این کار را می کرد؟ عمر گفت: کدام غلام می تواند غلام تر از من واحنف باشد؟ کسی که امر از امور مسلمین را به عهده دارد همان چیزی بر وی لازم است که بر غلام برای بادارش لازم است، از نصیحت و ادای امانت.
– عروه بن زبیر رضی الله عنهما گفته است: روزی عمر بن خطاب – رضی الله عنه- را دیدم که مشکی پر از آب را با خود حمل می کرد، گفتم: ای امیر المؤمنین! این کار برای شما درست نیست! گفت: هنگامی که هیئتهای مختلف نزدم آمدند به سخنانم گوش می دادند و از نظرم اطاعت می کردند، در نفسم خود بزرگ بینی پیدا شد، خواستم که آن را بشکنم.
(هـ) حلم وبردباري:
عبدالله بن عباس رضی الله عنهما گوید: عیینه بن حصین بن حذیفه به مدینه آمده نزد برادر زاده اش حر بن قیس مهمان شد که از جمله مقربین عمر- رضی الله عنه- بود، عیینه به برادر زاده اش گفت: برادر زاده! آیا نزد این امیر رویی وجایگاهی داری؟ برایم اجازه ورود به نزدش بخواه، او گفت: برایت اجازه خواهم گرفت.
سپس برای اجازه گرفت و عمر- رضی الله عنه- هم برایش اجازه داد، وقتی که نزدش وارد شد گفت: ای فرزند خطاب! عطایا اش برای مان زیاد نیست! ومیان مان به عدل حکم هم نمی کنی! عمر از شنیدن این سخن غضب شد ونزدیک بود که او را بزند، حر برایش گفت: ای امیر المؤمنین! خداوند متعال به پیامبرش می فرماید:« خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ»[اعراف: 199]، این مردک از جمله جاهلان است، وقتی عمر این آیه را شنید از آن حد تجاوز نکرد، وغضبش را فرو نشاند، و شخصی را که به وی اساءت کرده بود مورد عفو قرار داد.
چه کسی می تواند که در وقت غضب خودش را کنترل کند؟ به ویژه زمانی که سبب غضب ستمی باشد که در حقش روا داشته شده باشد.
(و) شجاعت ونیرومندی:
عمر بن خطاب – رضی الله عنه- چنان شجاع ونیرومند بود که به مجرد مسلمان شدن از پیامبر صلی الله علیه وسلم در خواست نمود که باید اسلام را آشکار سازند، همان بود که پس از اسلام آوردن او دعوت آشکار در میان مردم مکه شروع شد. زمانی که تازه مسلمان شده بود به دروازه هریک از بزرگان مشرکین می رفت و به او می گفت من در دین محمد داخل شده ام، و آن شخص هیچکاری نکرده دو باره به خانه اش داخل می شد و دروازه را به روی خود می بست.
زمانی که حضرت عمر هجرت می کرد، به خانه کعبه رفته برای مردم مکه اعلان نمود که او قصد دارد هجرت کند وهر کسی که می خواهد مادرش به عزایش بنشیند پس در پشت کوه بر سر راهش بایستد، به همین خاطر آشکارا هجرت نمود وهیچ کسی متعرضش نشد.
(ز) عدل ودادگستری:
اینجا به ذکر چند نمونه از رعایت عدالت عمری اشاره می کنیم:
– در ایامی که عمرو بن العاص از طرف حضرت عمر بن خطاب والی و فرمانروای سرزمین مصر بود، در یکی از میدانهای عمومی شهری که مقر فرمانروایی اش بود مسابقه اسب دوانی برگذار شد. سوارکاران ماهر مسیحی مصری و مسلمین عرب در این مسابقه شرکت کردند.
یکی از اسبهایی که برای مسابقه به میدان آورده شده بود، اسب اصیل محمد بن عمرو بن العاص بوده که به وسیله یکی از سوارکاران عرب وارد میدان مسابقه شده بود، چون یکی از اسبها که شباهت زیادی به اسب محمد بن عمرو داشت، درست در گرماگرم مسابقه از بقیه اسبها سبقت گرفته، جلو می افتد، محمد بن عمرو به تصور این که اسبش برنده شده از فرط خوشحالی از جای برخاسته می گوید: « فرسی ورب الکعبه!. یعنی قسم به پروردگار کعبه این ساب من است».
همین که اسب نزدیک می آید معلوم می شود آن اسب، اسب یکی از مسیحیان قبطی است وچشم محمد بن عمرو خطا دیده است. لذا از شدت شرمندگی و برای فرو نشاندن خشمش قبطی صاحب اسب برنده مسابقه را با تازیانه می زند و می گوید: بگیر این ضربتها را از دست فرزند اشراف.
خبر این ماجرا به گوش عمرو بن العاص می رسد. به جای این که فرزندش را ادب کند و از قبطی عذر بخواهد او را به زندان می افکند تا مبادا به مدینه برود و به حضور حضرت عمر شکایت کند.
چون مدتی از این واقعه گذشت، عمرو بن العاص تصور کرد قضیه کهنه شده و قبطی اقدامی نمی کند؛ لذا او را آزاد نمود؛ ولی قبطی که از اعیان و اشراف شهر بوده نمی توانسته زشتی این ضربتها را که در انظار مردم خورده فراموش کند، لذا راه مدینه در پیش می گیرد و شکایتش را به حضور عمر عرض می نماید.
انس بن مالک راوی داستان می گوید: حضرت عمر شکایت قبطی را استماع نماد و سپس فرمود: اینجا بمان. چندی گذشت که فهمیدیم حضرت عمر فرمان داده تا عمرو بن العاص وفرزندش محمد از مصر به مدینه آیند، چون ناگهان دیدیم که هردو آمدند. حضرت عمر آنها را به مجلس خلافت احضار و قبطی شاکی را نیز در آنجا حاضر فرمود، تا مجددا شکایتش را در حضور آنها تکرار نماید.
چون محمد بن عمرو در حضور عمر به جرم خود اقرار نمود، آن حضرت تازیانه ای را که در دست داشت به دست قبطی داد و فرمود این تو و این فرزند اشراف که تو را بی تقصیر زد، اینک او را با دست خود با این تازیانه بزن و قصاصت را از او بگیر.
قبطی تازیانه را برداشت و در حضور خلیفه و اهل مجلس، محمد بن عمرو را زیر ضربت تازیانه گرفت. حضرت عمر می فرمود: بزن فرزند اشراف را، سپس برایش دستور داد که خود عمرو را بزن پسرش به سبب فرمانروایی او ترا زده است.
عمرو بن العاص عرض کرد، این امیرالمؤمین! عفو کنید، حقش را گرفتی و وجدانت را از این بابت راحت کردی، قبطی نیز گفت: ای امیر المؤمنین کسی را که مرا زده بود، زدم. حضرت عمر فرمود: به خدا قسم اگر این فرمانروا را می زدی تو را باز نمی داشتم، تا آنکه خودت دست از زدنش باز می داشتی، حضرت عمر پس از آن رو به عمرو بن العاص کرد و حقیقتی گفت که تاریخ بشریت از زبان کسی جز عمر نشنیده وهمیشه تا ابد برای او آن را ثبت کرده است. می دانید چه فرمود؟ فرمود:« یا عمرو متی استعبدتم الناس و قد ولدتهم أمهاتهم أحرارا؟»یعن: ای عمرو! از کی مردم را برده گرفته اید و حال آن که مادران شان آنها را آزاد زاییده اند؟
(3) عثمان بن عفان رضی الله عنه
مهم ترین مواصفات اخلاقی حضرت عثمان بن عفان رضی الله عنه که در کتابهای تاریخ نقل گردیده به طور بسیار مختصر عبارتند از: او یک رهبر وقائد ربانی بود؛ زیرا که به الله متعال و روز آخرت ایمانی تزلزل ناپذیر داشت، امور شریعت اسلام را خوب می دانست، به الله متعال ثقه واعتماد کامل داشت، در رفتار وکردارش با مردم نمونه والگو بود، در گفتار و رفتارش صادق و راستکار بود، مردی شجاع و با مروت بود، نسبت به دنیا زهد می ورزید، در قربانی وایثارگری سر آمد روزگار بود، با تواضع رفتار میکرد، نصیحت را می شنید وبدان عمل می نمود، شخصی حلیم وبردبار و شکیبا بود، همت بلند داشت، در جای حلم حلیم و در جای قاطعیت قاطع وجدی بود، دارای اراده استوار و قوی بود، عدالت را مراعات می نمود و بر حل مشکلات توانا بود. از همین روی بود که بعد از عمر بن خطاب رضی الله عنه مناطق زیادی را فتح نمود و تمام کودتاها وشورشهایی که در مناطق تازه فتح شده رخ می داد همه را فرو نشاند. اینجا لازم است که به شماری از مواصفات اخلاقی آن بزرگ مرد کمی به تفصیل سخن بگوییم:
)الف) حلم و بردباری:
حضرت عثمان بن عفان رضی الله عنه مردی حلیم و بردبار بود, در مورد حلم و بردباریش داستان های گوناگون وزیبایی نقل شده که بارز ترین آن عبارت از همانا حادثه شورشی است که عده از مردم شورشگر از سه منطقه بصره وکوفه و مصر به مدینه جمع شدند که همه خواهان عزل او از خلافت بودند. آنها در حالی که خانه او را محاصره کرده بودند, مهاجرین وانصار هم می خواستند که از وی حمایت کنند و غائله را فرو نشانند؛ ولی خلیفه از ایشان خواست که از حمایت او دست بردارند و به خانه های خویش باز گردند, او نمی خواست که به خاطر او در میان مسلمین خونریزی صورت گیرد, هرچند که این شورش به قتل او انجامد.
(ب) سماحت و گذشت:
عطاب بن فروخ گوید: عثمان رضی الله عنه از شخصی یک قطعه زمین را خریداری کرد؛ ولی در قبض مال دیر کرد, روزی فروشنده زمین با او ملاقی شد, از وی پرسید: چرا مال خود را قبض نمی کنی؟ عثمان گفت: تو با من غبن کرده ای, با هرکسی از مردم که رو به رو می شوم مرا ملامت می کند, فروشنده گفت: همین چیز از قبض کردن مالت مانع آمده است؟ گفت: بلی, او گفت: یکی از دو کار را انجام بده, یا زمینت را بگیر ویامالت را. سپس گفت: رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرموده است: « خداوند شخصی را به بهشت داخل کند, که در خرید وفروش, و در داد وستد آسانگیر باشد!» .
آری, حضرت عثمان در داد وستد و در خرید وفروش خیلی آسانگیر وبا مروت بود. او مردی کریم بود, به دنیا علاقمند نبود, او شخصی بود که دنیا را در خدمت مکارم اخلاق قرار می داد, و مکارم اخلاقش آنقدر بود که به درجه ایثار می رسید, و از خود خواهی وترجیح مصلحتهای خود بر مصلحتهای دیگران بیزار بود.
(ج) نرمخویی:
حضرت عثمان رضی الله عنه مردی نرمخوی بود, در برابر رعیت خویش با نرمی وعطوفت رفتار می کرد, هراس داشت که به کسی مصیبتی برسد و با مشکلی رو به رو شود بی آنکه او در موردش اطلاع داشته باشد وبه رفع نیازهایش اقدام نکرده باشد, او احوال مردم را جستجو میکرد, به ضعیفان کمک می نمود, وحق را از قوی می گرفت و به صاحبش باز می گردانید.
(د) عفو:
عمران بن عبدالله بن طلحه گوید: عثمان رضی الله عنه به نماز بیرون شد و از دروازه ای وارد مسجد شد که همیشه از همان در داخل می شد, دروازه درست کشوده نشد, گفت: ببینید که چرا دروازه باز نمی شود, نگاه کردند که شخصی با خنجر در پشت دروازه ایستاده است, عثمان از وی پرسید: این چیست؟ گفت: می خواستم که ترا بکشم, عثمان گفت: سبحان الله! خدا هلاکت کند چرا مرا می کشی؟! گفت: نماینده ات در یمن بر من ظلم کرده است, عثمان گفت: چرا مشکلت را با من مطرح نکردی؟ هرگاه که به مشکلت رسیدگی نمی کردم آنگاه قصد کشتنم را می کردی.
سپس عثمان رو به همراهان خود کرده گفت: نظر شما چیست؟ گفتند: ای امیر المؤمنین! دشمن است که خداوند ترا بر او مسلط گردانیده است. عثمان گفت: بنده ای که قصد گناه کرده بود و خداوند مانع او شد. کسی را بیاور که کفالتت را به عهده بگیرد, تا زمانی که من امور مسلمین را به عهده دارم وارد مدینه نشو, شخصی را از قوم خود آورد و او کفالتش را به دوش گرفت و او هم آزادش نمود.
(هـ) توضع و فروتنی:
عثمان بن عفان رضی الله عنه با وصفی که از عمر بالایی بر خوردار بود, هرگاه در نیمه شب به خاطر نماز وتهجد بر میخاست هیچ یک از خدمه را بیدار نمی کرد که او را کمک کنند. باری برایش پیشنهاد کردند که اگر خادمان را برخیزاند تا کمکش نمایند گفت: نه, شب از آنها است که در آن استراحت می کنند.
اگر حضرت عثمان سوار می بود و با حضرت عباس کاکای پیغمبر صلی الله علیه وسلم مرور می کرد از مرکب خود پیاده می شد تا آنکه حضرت عباس از چشمهایش نا پدید می شد, این کار را از روی احترام و اجلال به او می نمود.
(و) شرم و آزم:
عثمان بن عفان رضی الله عنه با حیاء ترین وباعفت ترین انسان بود. آن حضرت چنان حیاء داشت که هرگاه در داخل خانه اش قرار می داشت و در خانه هم بسته می بود با آنهم از شدت حیاء لباسهایش را در نمی آورد تا بر بدنش آب بریزد. وهنگامی که غسل می کرد و کنیز لباسش را برایش می برد که بپوشد به او می گفت تو به سویم نگاه نکن که برایت حرام است.
(ز) جود و کرم:
عثمان بن عفان رضی الله عنه یکی از جواد ترین و کریم ترین انسان بود, مواقفی از عثمان رضی الله عنه درتاریخ ثبت است که هر عاقلی را به تعجب وامیدارد. زمانی که پیامبر صلی الله علیه وسلم قصد غزوه تبوک نمود چند هزار نفر را او به تنهایی مسلح نمود, و هنگامی که به غزوه رفتند در سرزمین تبوک یک چاه را خریداری کرد تا مسلمین از آن آب بنوشند.
در عهد ابوبکر رضی الله عنه گرسنگی و قحطی انتشار یافته بود که او یک کاروان چند هزار شتره را با بار و بنه اش در راه اسلام انفاق نمود. از زمانی که اسلام آورده بود هر روز جمعه یک نفر غلام یا کنیزی را آزاد می کرد که مجموع کنیزان و غلامانی که با دست عثمان بن عفان آزاد شده اند به دو هزار و چهارصد تن می رسند.
گفته شده که از او بالای طلحه بن عبید الله رضی الله عنهما پنجاه هزار درهم بود و روزی طلحه به او گفت: مبلغی که بالای بنده داشتی را آماده کرده ام بیا وآن را بیگر, عثمان رضی الله عنه به او گفت: آن مبلغ به خاطر مروءتی که داری برای تو بخشش باشد.
(4) علی بن ابی طالب رضی الله عنه
در این سطور گوشه ای از فضائل اخلاقی آن حضرت را بیان می داریم:
(الف) تلاش وحرص بر علم آموزی:
علی رضی الله عنه مردم را از ترک آموزش به علت حیاء، بر حذر داشته می گفت: هرگاه یکی از شما چیزی را نمی داند نباید از یاد گیری آن حیاء کند، وهرگاه یک شخص جاهل در مورد چیزی که نمی داند نباید از پرسیدن درمورد آن حیاء داشته باشد.
آن بزرگوار همواره علماء را توقیر واحترام می داشت و می گفت: « من علمنی حرفا فهو مولای. یعنی کسی که به من یک حرف را آموخته باشد فرمانروا و بادار من است».
آن حضرت پیرامون جایگاه علماء در نزد الله متعال گفته است: کسی که دانش فرا گیرد و بدان عمل کند در ملکوت آسمانها به حیث شخصی بزرگ شناخته می شود.
(ب) زهد و ورع:
حضرت علی کرم الله وجهه مردی زاهد پیشه و دارای ورع بود، زیرا که او با قرآن کریم زندگی کرده بود و با پیامبر صلی الله علیه وسلم همراهی نموده بود. شخصی به نام ابن النباح به نزد آن حضرت آمد و گفت: ای امیر المؤمنین! بیت المال مسلمانان از چیز های زرد وسفید مالا مال است، آن حضرت با همراهی وی به بیت المال رفت، وقتی که بیت المال را مملو از دارایی یافت به او دستور داد که مستمندان کوفه را به نزد من بخوان، وقتی که مردم جمع شدند همه دارایی بیت المال را به مردم توزیع نمود و سپس فرمود: ای سفید و زرد غیر من کس دیگری را فریب بده , سپس دستور داد که جایش را با آب بشویند و پاک کنند, وقتی چنین کردند در جای آن دو رکعت نماز اداء کرد, و در روایتی دیگر آمده است که بعد از تمام کردن تمام بیت المال روی اتاق بیت المال را با دستان مبارک خود جارو زد و آنجا نماز گزارد به طمع آنکه در روز قیامت به نفعش شهادت دهد.
این نشان می دهد که امیر المؤمنین علی -کرم الله وجهه- خودش را بالا تر از آن می دانست که در گرو دنیا و دارایی های زائل آن قرار گیرد, بیت المال از طلا ونقره مملو گشته؛ ولی او بدان نگاه نمی کند و توجه اش را به خود معطوف نمی دارد.
زمانی که مسؤول بیت المال آمد و به آن حضرت خبر داد که خزانه بیت المال مملو از طلا ونقره گشته, آن بزرگوار گفت: الله اکبر. هدف او از گفتن این کلام این بود که دنیا هر اندازه که بزرگ شود با آنهم الله بزرگتر از آن است؛ پس ارزش آن را ندارد که بدان دل بست.
آری, این میزان حقیقی مؤمنی می باشد که خداوند قلبش را منور ساخته است. پس هر اندازه که الله متعال در دل انسان بزرگ تر باشد به همان میزان دنیا در قلبش بی ارزش می باشد و مال ودارایی را در خدمت دین الله قرار می دهد, وهر اندازه که دنیا در نگاهش بزرگ بنماید, به همان پیمانه عظمت الله در قلبش خورد می گردد.
روزی آن حضرت به بازار رفت در حالی که لباسی خشن در بر داشت و بیننده که در وهله اول به ایشان نگاه می کرد به این گمان می افتاد که شخصی چادرنشین(بادیه نشین) است، ایشان می خواست مقداری پارچه خریداری کند، به دکانی وارد شد و مبلغی که با خود داشت بدان مقداری پارچه بسیار کم بها خریداری نمود، در حالی که آن حضرت در آن زمان خلیفه مسلمین بودند.
روزی از آن حضرت پرسیده شد که چرا لباس پیوند زده را می پوشی؟ گفت: سبب خشوع قلب و اقتدای مردم می شوم. بدین شکل ایشان می خواستند که مسلمانان زندگی زاهدانه داشته باشند و از سویی که این نوع لباسها تواضع و فروتنی را در وجود انسان تقویت و خود بزرگ بینی و خود خواهی را در وجود خویش می کشت. روزی در نزد عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه در مورد زهد و زاهدان یاد کردند، ایشان فرمودند: زاهد ترین مردم در دنیا علی بن ابی طالب بوده است.
هارون بن عنتره از پدرش روایت کرده که گفته است: بر علی بن ابی طالب در منطقه خورنق وارد شدم, دیدم که او قطیفه ای را بالای خود افکنده و از شدت سرما می لرزد. گفتم: ای امیرالمؤمنین! خداوند برای تو و خانواده ات در بیت المال حق داده است, و تو برخودت اینقدر سخت می گیری؟! در جواب گفت: از این مال شما چیزی نمی خواهم, این قطیفه را با خود از مدینه آورده ام و با همان زندگی می کنم.
چه چیزی علی رضی الله عنه را واداشته بود که مانند فقیران زندگی کند در حالی که می توانست به خود فاخرترین لباس را خریداری کند؟! او مثال واضح و روشنی از زهد و ورع بود, او از مال دنیا دوری می گزید در حالی که بر حصول آن قادر بود؛ زیرا که او شاگرد مدرسه نبوی بود و بر زهد تربیه یافته بود, همان گونه که پیامبر صلی الله علیه وسلم مانند فقیران زیست در حالی که می توانست مانند بزرگترین ثروتمندان زندگی داشته باشد.
ابو مطر عمر بن عبدالله جهنی گفته است: علی رضی الله عنه را در لباسی دیدم که انگار یک بادیه نشین است, و در دست خود یک قمچین داشت, وارد بازار شد و با یک تاجر در مورد خرید یک لباس صحبت کرد که قیمت آن سه درهم بود, هنگامی که تاجر او را شناخت از وی چیزی نخرید, از نزد او به نزد تاجر دیگری رفت وهنگامی که او هم وی را شناخت از او هم نخرید, سپس نزد یک نوجوان رفت و از وی یک رخت را به سه درهم خریداری کرد, هنگامی که پدر جوان آمد و پسر داستان فروش را به وی باز گفت مرد یک درهم را گرفته به نزد وی آمده آن یک درهم را عرضه کرد وگفت: ای امیرالمؤمنی! این درهم خود را بگیرید. علی رضی الله عنه پرسید: این چه درهم است؟ گفت: قیمت قمیص دو درهم بود. گفت: نه, من به رضایت خود به همان قیمت خریدم و او هم به همان قیمت فروخت.
آن حضرت چنان لباس ساده می پوشید که از مظهرش چنان معلوم می گردید که انگار یک کوچی بادیه نشین است, وهنگامی که رخت خریداری می کرد که لباس بسازد رختی بسیار ارزان بها را انتخاب می کرد که این دلیل واضحی برای زهد پیشگی و تواضع می باشد, از سوی دیگر وقتی که می بیند تاجر او را شناخته است از وی خرید نمی کند تا برایش مراعات نکند, زیرا نمی خواهد که مقام و منصبش را به خاطر مصلحت های خصوصی اش استفاده کند.
این یک فهم دقیق و درست از عرصه های ورع و تقوی است, او خلافت را عملی صالح می دانست, هرگاه با خلافت عدالت همراه باشد, خلیفه از جمله کسانی خواهد بود که در روز او قیامت تحت سایه عرش خدا قرار می گیرد؛ از همین رو نمی خواهد که این عمل نیک را با مصلحت های دنیوی آلوده گرداند و او به جای آنکه پاداش به دست آورد گنهکار نگردد. او با این نوع سلوک عالی برای کسانی که بعد از وی آمدند نمونه و الگو قرار گرفت.
(ج) تواضع و فروتنی:
در مورد تواضع وفروتنی آن بزرگوار گفته شده است: در روزگاری که آن حضرت امارت مؤمنان را به عهده داشت، با یک درهم مقداری خرما برای خانواده اش خرید وآن را در کیسی حمل می کرد, شخصی پیش آمد و پیشنهاد کرد که من می خواهم این خرما را برای تان حمل کنم، در پاسخ فرمود: پدر فرزندان برای حمل آن اولی و احق می باشد. این در حالی که عمرش در آن زمان فوق شصت سال بود. غلام آزاد شده حضرت عباس رضی الله عنه گفته است: روزی علی را دیدم که دستها و پاهای عباس را بوسه می زند و با خیلی تضرع برایش می گوید: کاکا از من راضی شو.
ضرار صدائی در وصف علی رضی الله عنه گفته است: علی خوش داشت لباس کوتاه در بر کند و غذای خشن تناول نماید. درمیان ما طوری بود که انگار یکی از ما است, هرچیزی که از وی می خواستیم برای مان می داد, اگر از وی اطلاع می خواستیم برای مان اطلاع می داد, با وصف نزدیکی اش به ما به سبب هیبتی از آن برخوردار بود, با وی سخن گفته نمی توانستیم.
(د) جود وکرم:
درمورد کرم وسخاوت آن حضرت گفته شده است: روزی یک شخص نا شناس به نزد آن حضرت آمد وگفت: من به شما محتاج هستم حاجتم را مرفوع بدار خداوند حاجتت را رفع کند، آن حضرت برایش گفت: حاجتت را روی زمین بنویس که نمی خواهم ذلت سوالگری را در چهره ات ببینم. بعد از آنکه حاجتش را شنید یک دست لباس آراسته ای که داشت برایش بخشید، سپس فرمود: دینار ها را بیاورید، صد دینار آورده شد، همه را برایش بخشید، شخصی از نزدیکان آن حضرت که اصبغ نام داشت گفت: ای امیر المؤمنین! هم لباس برایش می دهی وهم صد دینار؟ فرمود: بلی، از پیامبر صلی الله علیه وسلم شنیده ام که می فرمود: «أنزلوا الناس منازلهم» برای مردم منزلت و جایگاه در خور قایل شوید، منزلت این مرد در نزد من همین است.
چیز بسیار انتباه آور در این حکایت این است که از سائل می خواهد خواستش را روی زمین بنویسد تا ذلت سوالگری را در چهره اش مشاهده نکند. امروزه چقدر از نیازمندان هستند که آب روی خویش را در برابر کسانی که می ریزند که از ایشان تکدی می کنند, گاه بعضی از تکدی گران در وقت تکدی زبان شان به سوال حرکت نمی کند و مشکل خود را بیان کرده نمی توانند.
(هـ) حیاء
در مورد حیاء آن حضرت ذکر شده است که گفت: از الله متعال حیایم میاید که گناهی از بخشایش وعفو من بزرگ تر باشد، یا جهالت جاهلی حلم وبردباری مرا متأثر سازد. وقتی انسان صفت حیاء را داشت این صفت وادارش می سازد که در وقت قدرت آن را بکار گیرد.
(و) شکر وسپاسگزاری:
در مورد صفت شکر در آن حضرت آمده است: هرگاه از بیت الخلاء بیرون می شد بطن خود را دست زده می گفت: چقدر نعمت بزرگی است اگر بندگان شکر آن را بدانند و به جای آورند. همچنان فرموده است: هرگاه بر دشمنت دست یافتی عفو وبخشش بر او را شکر آن بگردان که خداوند ترا بر او قادر ومسلط ساخته است.
(5) حضرت حسن بن علی ضی الله عنهما
حسن بن علی رضی الله عنهما که نواده پیامبر صلی الله علیه وسلم بود و در خانه نبوت تربیت یافته بود و از چشمه زلال و پاکیزه نبوت بهره گرفته بود در تمام عرصه های زندگی شخصی الگو ونمونه بود، او در رابطه به دنیا زهد اختیار کرده بود، با تأثر از جد و پدر ومادرش دنیا را جای ابتلاء و آزمون می دانست. یکی از بارز ترین نشانه های زهد طلبی وی آن است که هنگامی که بعد از شهادت پدرش به امارت مؤمنان انتخاب گردید و مسلمانان را دو پارچه دید به خاطر آن که مسلمانان را متحد سازد از خلافت دست برداشت تا از خونریزی در میان مسلمانان جلوگیری کند, در حالی که گذشتن از ریاست سخت تر از گذشتن از مال ودارایی است.
یکی دیگر از صفات بارز اخلاقی آن حضرت کرم و سخاوت است، محمد بن سیرین می گوید: اگر نیاز پیدا می شد از انفاق صد هزار دنیار ودرهم هم دریغ نمی داشت، روزی حضرت حسن در مدینه مردی را شنید که دعاء می کند واز الله متعال می خواهد که او را مالک ده هزار درهم بگرداند، فورا به خانه اش رفت و آن مبلغ را برای آن شخص فرستاد.
روزی دیگر غلامی را دید که در یک باغ قرص نانی در دست دارد و یک لقمه خود می خورد و یک لقمه را به سگی که در نزدش است می افگند، از وی پرسید: چه چیزی تو را بدین کار واداشت که چنین کنی؟ گفت: حیایم آمد که خود بخورم و سگ را گرسنه نگهدارم. حضرت حسن برایش گفت: از جایت تکان نخور تا آنکه بیایم، به نزد بادارش رفت و او را از وی خرید و باغ را نیز خرید، باز گشت و غلام را آزاد نمود و باغ را برایش بخشید.
در داستان دیگری آمده است که چند تن به مدینه آمدند که قصد حج داشتند و به نزد حضرت حسن رفته بر وی سلام کردند و از قصد خود او را با خبر ساختند، در آخر حضرت حسن به هریک از آنها چهار صد درهم داد، آنها گفتند که ما محتاج نیستیم باز هم مبلغ را باز نگرفت.
این در حالی که آنها محتاج نبودند واگر محتاج می بودند برای شان چه قدر می داد؟
در مورد حلم وبردباریش آمده است که شخصی از اهل شام وارد مدینه می شود، حضرت حسن بن علی رضی الله عنهما را می بیند که بر شتری سوار است و او را نمی شناسد، در حالی که از زیبایی اش به تعجب می افتد، در باره اش می پرسد می گویند که حسن بن علی است، آنگاه قلب او از بدبینی او مالامال می گردد، وبا حضرت علی حسد می ورزد که خداوند برایش چنین پسری نصیب فرموده است، به نزد حضرت حسن رفته از وی می پرسد: تو پسر علی هستی؟ در جواب می گوید: آری، من پسرش هستم.
شامی می گوید: به قدر کافی او و پدرش را دشنام دادم، وقتی سخنم تمام شد، حسن برایم گفت: گمان می کنم که غریبه هستی، گفتم: آری، گفت: به نزد ما بیا اگر به منزل نیاز داشتی از تو پذیرایی کنیم، واگر به مال نیازت افتاد برایت کمک نماییم، واگر نیاز دیگری هم داشتی همکاریت نماییم.
شامی می گوید: از نزدش رفتم، در روی زمین هیچ شخصی محبوب تر ودوست داشتنی تر از او برایم وجود نداشت، ودیگر در مورد آنچه من کرده بودم و او انجام داد فکر نکردم و از وی دور شدم.
در مورد صفت تواضع در آن حضرت آمده است که یک روز از راهی می گذشت چند کودک را دید که بین هم غذا می خوردند و از وی هم دعوت نمودند، دعوت شان را اجابت کرد وبعد آنها را به خانه اش دعوت نمود و غذا و لباس داد، وگفت: سخاوت از آنها بود؛ زیرا که از چیزی که در دست داشتند به من هم دادند وغیر آن را نداشتند، وما از چیزی که برای شان دادیم بدست میاوریم.
(6) امام ابو حنیفه رحمه الله
در مورد بعضی از مکارم اخلاق امام ابو حنیفه ذکر شده است که ایشان همسایه ای داشت که در طول روز همواره کار می کرد و چون شب می شد به خانه اش باز می گشت با خود مقداری گوشت ویا ماهی می آورد و پخته می کرد و با آواز بلند سرود می خواند تا آنکه به خواب می رفت، و اما ابو حنیفه آوازش را همواره می شنید و بر او هیچ اعتراض نمی کرد، یک شب آوازش را نشنید و دانست که گزمه او را دستگیر کرده است، اسبش را سوار شد و به نزد امیر کوفه رفت و از وی درخواست نمود که او و تمام کسانی را که در آن شب دستگیر نموده رهاکند، وقتی آن جوان از زندان بیرون شد امام ابو حنیفه برایش گفت: آیا در موردت کوتاهی کردیم؟
برایش مقداری پول داد که ایام حبسش را جبران نماید، با این کار عقل آن جوان را سر جایش آورد تا آنکه آن جوان از کرده هایش توبه نمود و بعد از آن به نزد آن امام آمده در مسائل مختلف دین تفقه حاصل کرد.
در مورد آن حضرت نقل شده که باری ابو جعفر منصور از وی در خواست نمود که به ملاقاتش برود، به نزدش رفت و منصور از وی بسیار به خوبی پذیرایی نمود و مقدمش را گرامی داشت و زمانی که از نزدش بیرون می شد برایش یک خریطه از پول را داد که در آن سی هزار درهم وجود داشت، امام ابو حنیفه با زیرکی برایش گفت: ای امیر المؤمنین! من در بغداد غریبه هستم و جایی ندارم که این مال را نگهداری کنم، بناء خواهش من آن است که این مال را در بیت المال نگهدارید، هرگاه که بدان محتاج شدم آن را می گیرم، منصور هم پذیرفت، و بعد از مدت کوتاهی امام وفات نمود، و در خانه اش اموال عاریتی که مردم گذاشته بودند چندین برابر مبلغی بود که منصور برایش پیشنهاد کرده بود، وقتی منصور از این داستان اطلاع یافت گفت: خدا ابو حنیفه را رحمت کند، نخواست پولی از من بگیرد؛ ولی با لطف ومهربانی آن را رد نمود.
(7) امام ابو یوسف رحمه الله
در مورد صفات اخلاقی امام یوسف رحمه الله آمده است که وی تمام شروط منصب قضاء را در خود جمع کرده بود، او دارای لهجه صریح وراست بود، از طمع گریزان بود، سکوت وخاموشی را به وجه نیکو التزام می کرد، شخص با وقار و با تأمل بود، عزت نفس داشت، دارای اخلاق کریمانه بود، طبع لطیف داشت، حلیم و بردبار بود، در حق ثابت واستوار بود، بخاطر خدا تواضع می کرد، به الله اعتماد کامل داشت، در اقامه حدود جدی بود، در بین اشخاص متخاصم مساوات را کاملا رعایت می کرد، و به دلائل هر دو جانب دعوا به خوبی گوش می داد، به اشخاص طرف دعوی روی دوستی خاص نشان نمی داد.
چنان اطلاعات فراوان وگسترده داشت که در تمام سفرهای هارون الرشید با وی همراه می بود؛ ولی هیچگاه به او سخن مکرر نگفته بود ومعلومات ناقص نداده بود.از لطایف کار ابو یوسف یکی هم آن است که روزی هارون الرشید با همسرش زبیده اختلاف پیدا کرد و به زنش گفت اگر تا غروب خورشید از قلمروم بیرون نشوی بر من طلاق باشی، بعد از گفته اش پشیمان گشت، پشت فقهاء نفر فرستاد تا برایش حیله ای پیدا کنند که زنش طلاق نشود، هیچ یک راه حل مناسب نیافت، موضوع را به ابو یوسف مطرح نمود او برایش گفت: حل این موضوع آسان است، به زنت بگو که امشب در خانه نخوابد بلکه در مسجد بخوابد و مسجد در ملک تو داخل نیست، زیرا که الله متعال می فرماید:” وإن المساجد لله فلا تدعوا مع الله أحدا”، با پیدا شدن این راه حل هارون الرشید خیلی خرسند گردید.
در مورد صفات اخلاقی وموقف سلف صالح دلائل بسیار روشن و بی حسابی داریم که این کتاب حوصله نقل تمامی یا اکثر آن را ندارد وبه آنچه بیان گردید, بسنده می کنیم.