موی معاویه؛ طرز تعامل با قهر
در دوره مکتب معلمی ریاضی بود و ملاحظه میکرد که برخی دانشآموزان برای درس ریاضی اهمیت قایل نیستند و مطالعه و تحقیق نمیکنند؛ تصمیم گرفت آنها را تنبیه کند. روزی وارد صنف شد و همین که به چوکی نشست، آنان را غافلگیر ساخت و گفت: همه شما کتابها را ببندید و یک ورق و خودکار آماده کنید! دانشآموزان سراسیمه شده و پرسیدند: چرا جناب معلم؟ معلم گفت: امتحان ناگهانی به عمل میآورم! دانشآموزان شروع به غُرغُر نموده و این خواستهی معلم را رد میکردند و آهسته پچ پچ میکردند.
در میان آنها یک دانشآموز قویهیکل، خیلی جنجالی، سبکمغز و سر به هوا وجود داشت، سرمعلم داد کشیده و گفت: نمیخواهیم امتحان بدهیم، ما با تقلب و مشورت باهم به سؤالات پاسخ میدهیم به خدا چگونه ما بدون هیچگونه اعلام قبلی آمادگی و تکرار میتوانیم امتحان بدهیم؟ دانشآموز با لحنی تند این جملات را گفت. معلم از کوره در رفت و به شدت عصبانی شد و گفت: به تو مربوط نیست. به زور از شما امتحان میگیرم فهمیدی؟! اگر خوشت نمیآید برو بیرون! دانشآموز نیز به جوش آمد و فریاد زد: تویی که از صنف باید خارج شوی!
معلم که سخت عصبانی به نظر میرسید، رو به دانشآموز کرده و فریاد میزد و میگفت: ای بیادب! بیتربیت! ای فلان و فلان و کم کم به او نزدیک و نزدیک میشد، دانشآموز نیز بلند شد و ایستاد. سپس اتفاقی رخ داد که مناسب نیست من آن را بیان کنم، فقط اینقدر بدانید که ماجرای خیلی بدی رخ داد! کار به دفتر مکتب کشیده شد. دانشآموز با کاهش دو نمره از انضباط و تعهد به رعایت ادب تنبیه شد.
اما معلم، سخنش زبان زد دور و نزدیک و خاص و عام گردید و برای مردم ضربالمثل شد و موضوع و بحث دانشآموزان مدرسه قرار گرفت که هرکدام آن را تجزیه و تحلیل نموده و بر آن شرح و تبصره میزدند، تا این که معلم به مکتب دیگر انتقال یافت.
با معلمی دیگر عین همین مورد پیش آمد. اما عملکرد او بهتر بود. روزی در صنف وارد شد و آنان را چنین غافلگیر نمود و گفت: هرکدامتان یک کاغذ و خودکار آماده کنید، امتحان ناگهانی است. در این صنف هم فردی عین همان دانشآموز قلدر و پررو وجود داشت. لذا پرخاش کرد و گفت: جناب معلم! امتحان در اختیار شما نیست. گویا معلم مانند کوهی بود و سنگینی مردی را احساس میکرد که تلاش میکند بر او بالا رود. معلم میفهمید که با افراد عصبی با عصبانیت نباید برخورد نمود، لذا لبخندی زد و به دانشآموز نظری انداخت و گفت: یعنی جناب خالد! شما نمیخواهید امتحان بدهید؟ خالد داد زد و گفت: نه، معلم با کمال آرامش گفت: خلاص! کسی که نمیخواهد امتحان بدهد ما با قانون با او برخورد میکنیم.
آقایون بنویسید، سؤال اول: نتیجه این معادله: س + ص = ع + 15 را بنویسید. و به همین صورت سؤالات را برای دانشآموزان دیکته میکرد. در نتیجه دانشآموز ماجراجو تاب تحمل نیاورد و گفت: آقا، من نمیخواهم امتحان بدهم معلم دوباره به او نگاهی انداخت و لبخندی زد و با آرامی تمام گفت: مگر من تو را به امتحان مجبور نمودم؟ تو از خودت شخصیتی هستی و اختیار خودت را داری.
دانشآموز دلیلی نیافت تا بیشتر به خشم درآید، لذا آرام شد و یک کاغذ و خودکار بیرون آورد و شروع به نوشتن سؤالات همراه همصنفی هایش نمود، سپس بداخلاقی و بیادبیاش با معلم از طرف دفتر مکتب پیگیری شد.
من این داستان تخیلی و قدرت در تعامل در این دو صحنه را به یاد آوردم و نیز در مهارتهای مردم در روشن یا خاموشساختن آتش توجه کردم، لذا برخورد با فرد عصبی با عصبانیت، به انفجار وضعیت و زبانهکشیدن اختلاف میانجامد.
یکی از امور قاطع و مسلم در نزد خردمندان این است که هرکسی آتش را با آتش پاسخ دهد به شعلهورشدن و زبانهکشیدن آن میافزاید و در مقابل گاهی میبینید، کسانی هستند که همواره سردی را به سردی پاسخ میدهند و کارهایش اصلاً درست نمیشود. لذا باید ارتباط شما با مردم بسان «موی معاویه» باشد.
از حضرت معاویه رضی الله عنه پرسیدند: چگونه توانستی به مدت بیست سال به عنوان امیر و بیست سال دیگر به عنوان خلیفه بر مردم حکمرانی کنی؟ در جواب گفت: من در میان خود و آنها مویی قرار دادم یک طرفش در دست من بود و طرف دیگرش در دست آنها. وقتی آنها آن طرف مو را میکشیدند من از طرف خودم آن را شُل میکردم تا قطع نگردد و هرگاه آنها از طرف خود آن را شل میکردند من از طرف خودم آن را محکم میگرفتم.
راست گفت معاویه رضی الله عنه. چهقدر با حکمت بود! به گمان من یکی از مسلّمات زندگی ما این است که امکان ندارد که زندگی دو زوج، گوارا و با آرامش باشد که هردو عصبی و پرخاشگر باشند همچنانکه رابطهی دو دوست پایدار نخواهد بود وقتی دو تاییشان اینگونه باشند.
به یاد دارم که من در یکی از زندانها سخنرانی ایراد نمودم و از قضا من در یک موضوع خاص در مورد قاتلان و مرتکبان جنایت قتل سخن میگفتم و چون از ایراد سخنرانی فارغ شدم همگی دنبال کارشان رفتند و یکی نزد من آمد و از من تشکر کرده و خودش را معرفی نمود که مسئول یکی از مراکز فرهنگی در «عبر» است، من از وی در مورد سبب ارتکاب جنایت قتل اکثر زندانیها پرسیدم وی در جواب گفت: خشم. خشم. به خدا قسم جناب شیخ! برخی از اینها به خاطر چند ریال مرتکب قتل شدهاند و با یک کارگر در یک مغازه بقالی یا پمپ بنزین به جنگ و مخاصمه پرداختهاند.
در این هنگام من به یاد فرموده آنحضرت ﷺ افتادم که فرمود: «لَيْسَ الشَّدِيدُ بِالصُّر عَةِ، إِنَّمَا الشَّدِيدُ الَّذِي يَمْلِكُ نَفْسَهُ عِنْدَ الغَضَبِ» «قهرمان کسی نیست که هنگام کشتیگرفتن، افراد زیادی را به زمین بزند، بلکه قهرمان کسی است که به هنگام خشم خودش را کنترل نماید»( ).
آری، قهرمان آن نیست که با هرکسی کشتی بگیرد آن را به زمین بزند خیر. اگر این مقیاس قهرمانی و جوانمردی باشد، پس حیوانات و درندگان شرافتمندتر و پرافتخارتر از انسانها هستند، بلکه پهلوان آن خردمندی است که میداند در مواضع مختلف چگونه با مهارت برخورد نماید، چگونه با همسر، فرزندان، مدیر و دوستانش بدون این که آنها را از دست بدهد با آنها تعامل و برخورد نماید در حدیث آمده است: «لَا يَقْضِيْ القَاضِيْ وَهُوَ غَضْبَانُ» «قاضی در حالت غضب نباید قضاوت کند»( ).
رسول خدا ﷺ دستور داده است تا نفس به بردباری تمرین داده شود میفرماید: «إنما الحلم بالتحلم» و حلم با تحلم (حلم نمودن و بردباری) حاصل مىشود( ).
آری با تحلم، یعنی هنگام فروبردن خشم در مرحله نخست 100% خسته میشوی و در مرحلهی دوم 90% سپس در مرحلهی سوم هرگاه خشمت را فرو بردی 80% و به همین صورت تا این که ورزیده میشوید و شکیبایی و آرامش جزو سرشت و طبیعت شما قرار میگیرد. یکی از داستانهای لطیف غضب این است که یک مرتبه من به شهر «املج» (شهری است که در فاصله 300 کیلومتری جده قرار دارد) جهت ایراد یک سخنرانی رفتم، در جمع شرکتکنندگان جوانی بسیار خشمگین و عصبی وجود داشت.
یک مرتبه این جوان با ماشینش به مسافرت میرود و چون عجلهای نداشته خیلی با آرامی حرکت میکند، پشت سر او ماشین شتابزدهای بوده و میخواسته راه را برایش باز کند، اما این جوان به سرعت خویش نمیافزاید و به آنان اشاره میکند که از سرعت خویش بکاهند. صاحب ماشین عقبی از دست این رفیق ما به تنگ آمده و به سرعت از او سبقت میگیرد و جهت تنبیه و انتقام از وی، ماشینش را به انحراف و خارج از جاده میکشاند، اما خوشبختانه هیچکدام دچار آسیب نشده و باهم تصادف نمیکنند.
این رفیق ما به شدت خشمگین و عصبانی میشود و سرعت ماشینش را چندین برابر میکند و فریاد زده و جوش و خروش میکند و چندین بار به صاحب آن ماشین چراغ میدهد. تا این که آنها میایستند، دوست ما شال گردنش را به یک طرف میاندازد و آچار چرخ را برمیدارد و از ماشین پیاده شده و به سوی آنها میرود.
خشم و غضب در وجودش فواره زده و تالیور دستش است از آن طرف سه جوان که بازوهایشان در لباسهایشان جا نمیگیرد و بر اثر کلفتی شانههایشان، دستهایشان از بغلهایشان فاصله گرفته است، پایین شده و با یک خونسردی کامل به سوی رفیقمان میآیند و میبینند که وی خودش را برای جنگ آماده کرده است؟!
چون او آنها را میبیند به لرزه میافتد و غرور و جوش فروکش میکند، در حالی که آنان به او و آنچه در دست دارد مینگرند، وقتی ملاحظه میکند که آنان چشمهای خویش را به آنچه در دست داشت دوختهاند. آن را با یک نرمی بلند میکند و میگوید: ببخشید. میخواستم شما را متوجه کنم که این از ماشین شما افتاده است! یکی از آنها با نرمی آن را از دستش میگیرد و به ماشین خودشان برمیگردند و او دستش را به سوی آنان بلند کرده و میگوید: خدا حافظ!
معادله…
«عصبی + عصبی = انفجار».
ــــــــــــــــــــ
منبع: کتاب از زندگی ات لذت ببر