مردم بسان معادن زمین هستند؛ طبیعت مردم
محمد العریفی
اگر در مردم تأمل نمایید میبینید مردم دارای طبیعتهایی چون طبیعتهای زمین دارند. چنانکه برخی نرم و نازک هستند و برخی سخت و خشم و گروهی دیگر چون زمین روینده و کریم، بخشنده و سخاوت گرند و دستهای چون سرزمین خشک که نه آبی را نگه میدارد و نه گیاهی، بخیل و آزمند هستند.
بنابراین، مردم انواع و گروههای مختلفی هستند. اگر بازهم تأمل نمایی میبینی شما با تعامل خویش با انواع قطعات زمین، حال و طبیعت آن را مراعات مینمایید. چنانکه روش راهرفتنتان در سرزمین سخت با راه رفتنت در سرزمین نرم فرق میکند. چنانکه در اولی هوشیار و با متانت راه میروید، حال آن که در دومی آرام و مطمئن راه میروید. مردم نیز به همین صورت هستند.
رسول خدا ﷺ فرمود: «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ آدَمَ مِنْ قَبْضَةٍ قَبَضَهَا مِنْ جَمِيعِ الأَرْضِ، فَجَاءَ بَنُو آدَمَ عَلَى قَدْرِ الأَرْضِ، فَجَاءَ مِنْهُمُ الأَحْمَرُ وَالأَبْيَضُ وَالأَسْوَدُ وَبَيْنَ ذَلِكَ، وَالسَّهْلُ وَالحَزْنُ وَالخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ»( ) «خداوند آدم را از یک مشت خاک که آن را از تمام زمین برداشته بود آفرید لذا بنی آدم به مقدار زمین آمدند که برخی از آنان سرخ، سفید و سیاهاند و در بین آنان آسان گیر و غمگین و خبیث و پاک وجود دارد».
بنابراین، برادر و خواهر! به هنگام تعامل خویش با مردم به این نکته توجه کنید. اعم از این که تعامل شما با نزدیکان باشد چون پدر، مادر، همسر و فرزند، یا افراد دور چون همسایه، دوست و فروشنده، شاید شما سرشتهای مردم را، حتی به هنگام تصمیمگیریهایشان ملاحظه نمودهاید. لذا به این نکته توجه کنید تا این که به آن یقین پیدا میکنید.
هرگاه بین شما و همسرتان مشکلی اتفاق افتاد با یکی از دوستانتان که میدانید سخت مزاج و خشن است، مشورت نمایید و به او بگویید: همسرم زیاد با من مشکل دارد و بگومگو میکند کمتر احترام مرا رعایت میکند، بنابراین شما مرا راهنمایی کن. به نظر من خواهد گفت: صلاح نیست که با زن جز با قدرت رفتار نمایی، به برخورد تند و خشن نیاز هست، شخصیتت را در برابر او قوی و نیرومند جلوه بده. مرد باش! و به دنبال آن شما را به خشم درآورده و با این کلمات خانهیتان را ویران میکند.
باز تجربهی خویش را کامل کنید و نزد دوست دیگری که او را به نرمی، لطافت و آرامی میشناسید، بروید و عین جریان گذشتهیتان را با او در میان بگذارید. قطعاً متوجه خواهید شد که به شما چنین میگوید: «برادرم! او مادر فرزندان تو است و زندگی زناشویی از مشکلات و نارساییها خالی نیست. بر او صبور و شکیبا باش و تلاش کن او را تحمل نمایی. وی هرچه باشد همسر و شریک زندگی توست». ببینید چگونه طبیعت شخص در آرا و تصمیماتش تأثیر دارد.
از این جهت است که رسول خدا ﷺ قاضی را از داوری در حالت تشنگی یا گرسنگی یا در حالت فشار ادرار و مدفوع نهی نمود؛ زیرا این امور در دورن او تغییر و تحول ایجاد میکند و به دنبال آن در تصمیمگیری او در حکم تأثیر میگذارد.
در امتهای گذشته شخص خونریزی بود! خونریز؟! آری خونریز، یک یا دو نفر یا ده نفر را نکشته بود، بلکه 99 نفر را به قتل رسانده بود. نمیدانم چگونه از مردم و انتقام آنان جان سالم به در برده بود شاید به قدری خطرناک و رعبآور بوده است که کسی جرأت نزدیکشدن با او را نداشته است، یا این که در بیابانها و دشتها خودش را پنهان کرده است. حقیقت آن را به یقین نمیدانم. مهم این که 99 نفر را به قتل رسانده بود. آنگاه در دلش آمده بود تا توبه کند.
لذا از عالمترین فرد آن زمان پرسید. مردم او را به عابدی که همواره در عبادتگاهش بود و هرگز از مصلایش جدا نمیشد و اوقاتش را با دعا و گریه سپری میکرد و بسیار نرمدل و رقیق القلب و دارای عاطفهای جوشان بود، راهنمایی کردند. این شخص نزد آن عابد رفت و در جلویش ایستاد و سپس با این گفتهاش او را غافلگیر ساخت: من نودونه شخص را کشتهام آیا راهی برای توبهام وجود دارد؟!
به نظر من اگر این عابد مورچهای را بدون قصد و اراده میکشت، در طول روزش گریه میکرد و اظهار تأسف مینمود. پس جوابش چه میشود به شخصی که با دست خودش نودونه شخص را به قتل رسانده است؟ عابد تکان خورد و خیال نودونه قتل در جلویش تجسم نمود که این شخص که در جلویش ایستاده است مرتکب چنین جنایتهای سهمگینی شده است. عابد فریاد زد: نه نه نه. برای تو هیچ راه توبهای وجود ندارد! برای تو هیچ راه توبهای وجود ندارد!
تعجب نکن که این جواب از یک عابد کم علمی صادر شده است؛ چون او با عنایت احساسات و عواطف درونی حکم میکند، وقتی قاتل از این مرد سخت مزاج و تندخو، چنین جوابی شنید. خشمگین شد و چشمانش قرمز شد و شمشیرش را برداشت و آن را در پیکر عابد فرو برد و پارهاش کرد و آشفته و خشمگین از عبادتگاهش بیرون شد.
روزها سپری میشدند و بار دیگر در دلش آمد تا توبه کند، لذا از عالمترین فرد اهل زمین پرسید، مردم او را به یک عالمی راهنمایی کردند.
چون در جلو این عالم قرار گرفت: او را مردی باوقار و متین یافت که وقار علم و خشیت، او را مزین ساخته بود، قاتل رو به عالم کرد و با تمام جرأت گفت: من صد نفر را کشتهام. آیا راهی برای بازگشت و توبهام وجود دارد؟!
عالم بلافاصله در جواب گفت: سبحان الله! چه چیزی بین تو، و توبه فاصله میاندازد؟! چه پاسخی زیبا! بلافاصله، چه چیزی بین تو و توبه فاصله میاندازد؟ زیرا آفریدگار در آسمان است و هیچ قدرتی در جهان نمیتواند در بین تو و بین بازگشت به سوی او و اظهار عجز و فروتنی در پیشگاه او حایل گردد. سپس آن عالم گفت: – عالمی که تصمیماتش را براساس علم و شریعت اخذ میکند نه براساس احساسات و عاطفه – اما تو در سرزمین بدی هستی.
تجب است! از کی فهمید؟ این را بنابر جنایتهای بزرگ و سنگین و کمبود مدافع و کسی که بر او چنین اعمالی را انکار نماید فهمید. لذا دانست که در این شهر به طور کلی قتل و ظلم به حدی رواج دارد که کسی نیست حق مظلوم و ستمدیده را بگیرد و گفت: تو در سرزمین بدی هستی. به فلان سرزمین برو؛ زیرا در آنجا قومی زندگی میکنند که خداوند را عبادت میکنند تو نیز همراه آنان به عبادت خداوند بپرداز. آن مرد در حال توبه و انابت و گریه به راه افتاد و پیش از آن که به آن شهر مورد نظر برسد، مُرد.
فرشتگان رحمت و فرشتگان عذاب فرود آمدند. فرشتگان رحمت گفتند: این آمده تا توبه کرده و به خدا بازگردد. و فرشتگان عذاب گفتند: وی هرگز عمل خیری انجام نداده است. لذا خداوند فرشتهای را در صورت انسانی فرستاد تا در میان آنها داوری کند، فیصله بر این قرار گرفت تا فاصله بین دو سرزمین، یعنی سرزمین طاعت و سرزمین معصیت را مقایسه و پیمایش کنند و به هرکدام از این دو سرزمین نزدیکتر بود متعلق به همان سرزمین است و خداوند به سرزمین رحمت امر فرمود که نزدیک شود و به سرزمین معصیت دستور داد که دور شود، لذا او به سرزمین طاعت نزدیکتر شد و فرشتگان رحمت او را برداشتند. حتی برخی از صدرنشینان فتوا را میبینی که متأسفانه گاهی اوقات در مسایل شرعی عاطفه بر آنان غلبه میکند.
به یاد دارم که یکی از همسایگانم بسیار با همسرش ناسازگاری و اختلاف داشت. روزی اختلاف شدت گرفت و به او یک طلاق داد و سپس به او رجوع کرد سپس روز دیگری اختلاف آنها شدت گرفت و یک طلاق دیگر به او داد و باز به او رجوع کرد و هر بار که من با او برخورد میکردم او را از این کار برحذر داشته و نصیحتش میکردم و او را به فرزندان کوچکش و اهمیت اعتبار و توجه به آنان یادآوری میکردم و همواره به او گوشزد میکردم که فقط یک طلاق برایت مانده است و هرگاه آن را واقع نمودی مراجعهاش برایت حلال نخواهد شد، مگر این که کسی با او ازدواج کرده و سپس او را طلاق دهد. پس از خدا بترس و خانهات را خراب نکنم.
وی روزی نزد من آمد در حالی که رنگ چهرهاش پریده بود و گفت: جناب شیخ! ما با هم درگیر شدیم و من طلاق سومی را دادم!! این سخن او تعجبآور نبود؛ بلکه تعجب اینجا بود که بعد از آن گفت: آیا شیخ بزرگواری را سراغ نداری تا برایم به رجوع او فتوا دهد! لذا از حرف او تعجب کردم.
من به فکر فرو رفتم، آنگاه به مصوبهای پی بردم که چندی پیش چنین تعیین شده بود، مبنی بر این که آرا و نظریات بسیاری از مردم – و چه بسا اختیارات فقهی آنان متفاوت است و از عاطفه و طبیعشان متأثر میگردند.
از طبیعت برخی مردم چنین فهمیده میشود که به مال محبت و اشتیاق شدیدی دارند. لذا تعجب نکن اگر او را دیدی که خودش را در مقابل سرمایهداران ذلیل کند و به خاطر به دستآوردن آن از نفقه و تأمین مایحتاج فرزندان و خانوادهاش غفلت مینماید و به افراد تحت تکفل خود بخل میورزد.
تعجب نکن چون وی طماع است، بلکه در اتخاذ تصمیمات و مبنای قناعتهایش در اغلب اوقات براساس همین طبیعت عمل میکند. پس اگر خواستی با او تعامل نمایی یا از او چیزی بخواهی پیش از این که چیزی بر زبان بیاوری چنین در دلت تصور کن که او دوستدار مال است، لذا کوشش کن با این طبیعت او در تعارض نباشی تا آن چیز مطلوب از او را به دست آوری.
چون ذکر مثال کلید فهمها و درکها است به مثال دیگری توجه کنید: فرض میکنیم شما از یک بیمارستان دیدن میکنید و به طور تصادفی به دوست قدیمی برخورد مینمایید که در دوران دانشگاه همکلاسی شما بوده است. او را برای میهمانی به خانهیتان دعوت میکنید و او نیز با این میهمانی شما موافقت میکند.
بنابراین، شما به بازار میروید و اشیای مورد نیاز را خریداری نموده و سپس به خانه برمیگردید تا آمادگی پذیرایی میهمانان را مهیا کنید و به چند نفر دیگر از دوستان تماس میگیرید تا از آنان در شرکت در این میهمانی و دیدار از دوستتان دعوت به عمل میآورید.
از میان این دوستان یک نفر فرد بخیلی است که حب مال بر دلش چیره شده است – با او تماس میگیرید و به او سلام و احوالپرسی میکنید. چون او را از دعوت به میهمانی آگاه میکنید، میگوید: آه! ای کاش میتوانستم در این میهمانی حضور یابم و فلانی را دیدار کنم، اما من یک کار مهمی دارم و خیلی گرفتارم. سلام مرا به او برسان شاید بتوانم در وقت دیگری او را دیدار کنم.
شما براساس شناختی که از طبیعت او دارید میفهمید که او از آمدن میترسد، چون مجبور میشود تا او نیز این دوست قدیمی را به خانهاش دعوت نماید و برایش میهمانی ترتیب دهد و متحمل هزینه شود، لذا میخواهد صرفهجویی کند، از این جهت شما به او میگویید: این مهمان فردا از اینجا سفر میکند. در این هنگام او میگوید: آه پس در این صورت من کارم را به تأخیر میاندازم و به دیدن او میآیم.
برخی دیگر از مردم که شما با آنان معاشرت میکنید، انسانهای اجتماعی و خانوادگی هستند. خانوادهی خویش را دوست دارند و تاب جدایی آنها را ندارند، از این رو شما هر خواستهای دارید از آنان بخواهید اما نه این که از فرزندانش به صورت سفر و غیره جدا شوند. پس آنان را به چیزی که در توانشان نیست مکلف نکنید.
همچنین بسیاری از طبیعتهای مردم مرا متعجب میسازد؛ چنانکه برخی از مردم که قادر به فنون شکار همهی قلبها هستند هرگاه با افراد بخیل مسافرت میکنند با آنان اقتصاد و صرفهجویی را رعایت میکنند تا آنان را در تنگنا قرار ندهند و لذا آنها را دوست میدارند. و هرگاه با انسانهای عاطفی و مهربان مینشیند. به نسبت عاطفه و مهر آنان میافزایند و در نتیجه آنها را دوست میدارند و هرگاه با افراد خوش طبع و شوخ هم صحبت شوند با آنان میخندند و شوخی میکنند و به مزاح میپردازد و باز او را دوست میدارند. در هرحال، لباس مخصوص آن را میپوشد. چه لباس نعمت باشد یا لباس سختی.
با من همراه باشید و این صفحه را در دفتر خاطراتتان اضافه کنید و به رسول خداﷺ بنگرید، آنگاه که لشکرهای فتح مکه نزد او آمدند. ابوسفیان، پیش از آن که رسول خدا ﷺ وارد مکه شود نزد او رفت و مسلمان شد.
داستان طولانی است. خلاصه این که وقتی ابوسفیان مسلمان شد عباس گفت: یا رسول الله! ابوسفیان مردی است که فخر و شرف را دوست دارد، لذا به او شرافت و افتخاری بده. رسول خدا ﷺ فرمودند: خوب است هرکسی داخل منزل ابوسفیان شود در امان خواهد بود و هر کسی درِ خانهاش را از داخل ببندد در امان خواهد بود و هرکسی وارد مسجد شود در امان خواهد بود.
بنابراین، رسول خدا ﷺ خواست قدرت و شوکت اسلام را به او بنمایاند. بنابراین، گفت: ای عباس! عباس گفت: لبیک یا رسول الله! آنحضرت ﷺ فرمودند: ابوسفیان را در تنگهی این وادی در دامنهی این کوه نگاه دار تا لشکرهای خداوند از کنار او بگذرند و آنها را مشاهده کند. یعنی او را در مسیر لشکرهایی که میخواهند وارد مکه شوند نگه دار، آنگاه عباس همراه ابوسفیان بیرون شد تا این که به همراه او به تنگهی رودخانه ایستاد. به طوری که لشکرها چون سیل خروشان به سوی مکه در حرکت بودند و لشکرها با پرچمهایشان میگذشتند.
وقتی اولین لشکر گذشت. ابوسفیان گفت: ای عباس! اینها چه کسانی هستند؟ عباس گفت: قبیله «بنی سلیم» است. ابوسفیان گفت: من با «بنی سلیم» چه کاری دارم! باز لشکر دوم رد شد. ابوسفیان گفت: ای عباس! اینها چه کسانی هستند؟ عباس گفت: قبیله «بنی مزینه». باز گفت: من با «بنی مزینه» چه کاری دارم! تا این که لشکرها به اتمام رسیدند و هر لشکری که میگذشت ابوسفیان در مورد آن از عباس میپرسید. و چون عباس از آن خبر میداد. ابوسفیان میگفت: من با بنی فلان چه کار دارم.
در پایان رسول خدا ﷺ به همراه مهاجرین و انصار با لشکر سبز رنگی که بدنشان با زرههای آهنین پوشیده شده بود و چیزی جز چشمهایشان ظاهر نبود. از آنجا گذشتند. در این هنگام ابوسفیان گفت: سبحان الله! ای عباس! اینها چه کسانی هستند؟ عباس گفت: این رسول خدا ﷺ همراه مهاجرین و انصار است! ابوسفیان گفت: این علامت مرگ است، به خدا سوگند! کسی با اینها توان مقابله و قدرتنمایی ندارد و باز گفت: به خدا سوگند! ای ابوالفضل! به راستی که پادشاهی برادرزادهات شکوهمند و باعظمت گشته است.
عباس گفت: ای ابوسفیان! این نبوت است. ابوسفیان گفت: قطعاً اینگونه است. وقتی اسبها و لشکرها گذشتند عباس فریاد زد. قومت را نجات بده! آنگاه ابوسفیان شتابان به مکه رفت، با صدای بلند فریاد زد! ای جماعت قریش! این محمد است که با لشکری بیپایان و بزرگ نزد شما میآید. پس هرکسی در منزل ابوسفیان داخل شود، او در امان خواهد بود. آنها گفتند: خدا تو را بکشد. خانهات به ما سودی نمیبخشد. باز گفت: هرکسی خانهاش را به رویش ببندد در امان خواهد بود و هرکسی وارد مسجد شود در امان خواهد بود. آنگاه مردم به خانههایشان و به سوی مسجد متفرق شدند. آری، به خدا سوگند! چهقدر پیامبرش ستوده است چگونه در وجود ابوسفیان به آنچه شایستهی او بود تأثیر گذاشت. آنچه در اینجا نکوست این که طبیعت و شخصیت فرد را پیش از آن که با او سخن بگویید بشناسید، زیرا شناخت طبیبعت او و آنچه مناسب شأت اوست شما را به هنگام تعامل و سخنگفتن با او کمک میکند.
در غزوه حدیبیه رسول خدا ﷺ به همراه مهاجرین و انصار و گروههایی از اعراب که به او پیوسته بودند و مجموعاً هزار و چهارصد نفر بودند، بیرون آمدند با خود «هدی»( ) به همراه داشتند و احرام عمره بسته بودند تا مردم بدانند که اینها به قصد زیارت و تعظیم خانهی خدا بیرون شدند، و رسول خدا ﷺ با خود هفتاد شتر را به عنوان هدیه بیت الله به همراه داشت. به مکه رسیدند، اما قریش مانع دخول آنها شدند.
رسول خدا ﷺ در موضعی به نام حدیبیه اردو زدند. قریش یکی را بعد از دیگری جهت مذاکره و گفتگو نزد آنحضرت ﷺ میفرستادند. لذا ابتدا «مِکرز بن حفص» را نزد او فرستادند. مکرز مردی از قریش بود، اما ملزم به هیچگونه عهد و پیمانی نبود، بلکه یک انسان فاجر و عهدشکن بود. چون رسول الله ﷺ او را دید که میآید، گفت: این فردی خائن و عهدشکن است. چون نزد آنحضرت ﷺ آمد. با او چنان سخن گفت که شایان او بود. به او گفت که برای جنگ نیامده است و با او هیچگونه عهد و پیمانی ننوشت، چون میدانست که اهلیت آن را ندارد و مکرز همچنان بدون نتیجه نزد قریش بازگشت.
باز قریش «حُلَیس بن علقمه» سردار احابیش را فرستادند. احابیش قبیلهای از عرب بودند که جهت تعظیم مکه و توجه به خانهی خدا در مکه مینشستند. چون رسول خداﷺ او را دید، فرمود: این از قبیلهای عبادتگزار است. لذا «هَدی» را به سویش بفرستید تا آن را ببیند. وقتی هدی را از قبیل شتر و گوسفند دید که در کنارهی رودخانه در حرکت هستند و با قلاده و ریسمان بسته شده و برای ذبح در حرم آماده شدهاند و بر اثر طولانیبودن سفر و بستهبودن در آغل پشمهایشان را خوردهاند و گرسنگی و تشنگی ضعیفشان کرده است. وقتی سردار احابیش این صحنه را دید تکان خورد. جهت بزرگداشت رسول خدا ﷺ و این که چرا عُمرهکنندگان از بیت الله بازداشته شوند، رسول خدا ﷺ را ملاقات ننمود و نزد قریش بازگشت و جریان را به آنها گفت.
آنها به او گفتند: بنشین چون تو اعرابی و بادیهنشین هستی و در این مورد علم و آگاهی نداری «حلیس» خشمگین شد و گفت: ای جماعت قریش! به خدا قسم! ما بر این امر با شما همپیمان نشده و بر این امر با شما عهد نبستهایم. آیا کسی را از خانهی خدا بازمیدارید که برای تعظیم آن آمده است؟ سوگند به ذاتی که جان «حلیس» در دست اوست یا محمد را میگذارید تا جهت عمره بیاید یا همگی ما قبیلهی «احابیس» از اینجا خواهیم رفت. بزرگان قریش گفتند: وای بر تو! از ما دست بردار تا خودمان به آنچه راضی میشویم تصمیم بگیریم!
سپس تصمیم گرفتند فرد شریفی بفرستند. لذا این بار «عروه بن مسعود ثقفی» را فرستادند. «عروه» گفت: ای جماعت قریش! من برخورد خشونتآمیز و بدزبانی شما را با کسانی که نزد محمد فرستاده بودید، به هنگام آمدنشان مشاهده کردم و قطعاً شما میدانید که شما فرزند و من پدر هستم. آنان گفتند: راست میگویی تو در نزد ما متهم نیستی.
عروه بیرون شد حال آن که در میان قومش سردار و شاه و دارای شرف و منزلت بود و بر آنان برتری داشت. وقتی نزد رسول خدا ﷺ آمد، جلویش نشست و آنگاه گفت: ای محمد! قریش با ساز و برگ فراوان و شتران نوجوان بیرون شدهاند در حالی که پوست پلنگ بر تن نموده و با خداوند پیمان بستهاند که هرگونه سختی و خشونتی را تحمل کنند. به خدا سوگند! من اطرافیان تو را چنین میبینم که فردا تو را تنها گذاشته و رها کنند! ابوبکر پشت سر پیامبر ایستاده بود و گفت: شرمگاه «لات» را بر دهان گیر، آیا ما از کنارش میگریزیم و تنهایش میگذاریم؟
ابوبکر با عروه که سردار قوم بود چنین برخورد نمود. لذا دوباره چنین حرفی تکرار ننمود، اما در حقیقت به چنین جواب دندانشکنی حداقل یکبار نیاز بود تا غروری که در سر داشت درهم شکند. عروه از این جواب ابوبکر متأثر شده و گفت: این کیست ای محمد؟! گفت: این پسر ابوقحافه است، عروه گفت: سوگند به خدا! اگر به من احسان نکرده بودی قطعاً جوابت را میدادم. اما این گفتهات در مقابل آن است.
پس بعد از این در سخنان بعدیاش کم کم نرم شد. و با رسول خدا ﷺ سخن میگفت و ریشهای مبارک رسول خدا ﷺ را دست میزد. «مغیره بن شعبه ثقفی» بالای سر پیامبر ﷺ ایستاده بود و هر بار که عروه دستش را به ریش رسول خدا ﷺ نزدیک میکرد دستش را با کناره شمشیر عقب میراند. عروه دو مرتبه دستش را به ریش مبارک دراز نمود و باز مغیره بن شعبه با کناره شمشیر آن را به عقب راند. باز عروه مرتبهی سوم دستش را دراز نمود. این بار مغیره بن شعبه گفت: تا دستت را قطع ننمودهام دستت را از محاسن مبارک رسول خدا ﷺ بردار. عروه گفت: وای بر تو! چهقدر تندخو و خشن هستی! محمد این چه کسی است؟ آنحضرت ﷺ لبخند زد و گفت: این برادرزادهات مغیره بن شعبه ثقفی است، آنگاه عروه گفت: ای بیوفا! آیا آن بدی دیروزات را فراموش کردهای!
آنگاه عروه از محضر پیامبر برخاست و نزد قریش رفت. بشنوید به آنان چه گفت: او گفت: ای جماعت قریش! من به دیار کسری و قیصر و نجاشی رفتهام، اما به خدا پادشاهی را ندیدهام که یارانش وی را چنان بزرگ بدارند که اصحاب محمد ﷺ او را بزرگ میدارند.
لذا بر اثر سخنان وی اندکی خوف و هراس در دل قریش پدید آمد که قبلاً چنین نبودند. این بار «سهیل بن عمرو» را نزد رسول خدا ﷺ فرستادند. سهیل نزد رسول خدا ﷺ آمد. چون آنحضرت ﷺ وی را دید. گفت: کارتان آسان گشت. سپس بین همدیگر صلحنامه را امضاء نمودند.
این پارهای از شناخت آنحضرت ﷺ با انواع مردم و استفادهی کلید مناسب در تعامل با هر فرد بود. و شما اینگونه سرشتهای مردم را هنگام سخنگفتن، رخدادها و برخورد کردنها را ملاحظه مینمایید و میتوانید خودتان دلیل آن را مشاهده نمایید کوشش کنید یک داستان غمانگیز و گریهانداز را در میان مردم تعریف کرده و باز به انواع تأثرات آنان بنگرید.
به یاد دارم که یک بار در ضمن یک سخنرانی داستان شهادت حضرت عمر رضی الله عنه را بازگو نمودم. وقتی به کیفیت نیزهزدن ابولؤلؤ مجوسی به حضرت عمر رسیدم – با صدای بلند – گفتم: و ناگهان ابولؤلؤ از محراب به سوی عمر خارج شده و سه ضربه محکم به او وارد گردانید، ضربههای اولی و دومی را در سینه مبارک حضرت عمر وارد نمود و آنگاه تمام نیرویش را جمع نموده و خنجر محکمی را در زیر نافش وارد گردانید. و آنگاه خنجر را کشید تا این که رودههایش بیرون ریختند، در حالی که من در چهرههای مردم نگاه میکردم و کیفیت انواع تاثرات مردم را ملاحظه مینمودم.
برخی فوراً چشمانشان را میبستند، گویا با چشمانشان این جنایت را مشاهده میکنند. برخی از آنان گریه میکردند و عدهای بدون هیچگونه تأثری نگاه میکردند، انگار به حکایتی گوش میدهند که در خواب دیدهاند! به همین صورت داستان حمزه رضی الله عنه وقتی در غزوه احد شهید شدند و چگونه مشرکین قریش شکمش را پاره نموده و جگرش را بیرون آوردند و گوشش را بریده و بینیاش را قطع نمودند، حال آن که او سید الشهداء و شیر خدا و عموی رسول خداست.
اغلب زندگی به من چنین آموخته است که مردم از چندین حالت خالی نیستند. برخی درشتخو و کودناند، نمیتوانند عبارات و سخنان خوبی بر زبان آورند و مجاملهگویی با شنوندگان را بلد نیستند. به یاد دارم که مردی از این گروه، باری در مجلسی نشسته بود و داستانی را تعریف میکرد که بین او و یکی از فروشندگان اتفاق افتاده بود، در حین سخنانش گفت: این فروشنده آدمی قویهیکل گویا شبیه «الاغ» بود و پس از آن گفت: شبیه «خالد» بود و سپس به مردی که در کنارش نشسته بود، اشاره کرد! حال من نمیدانم چگونه شبیه خالد میشود. حال آن که او انگار «الاغی» است!
پیش از آن که این بحث به پایان برسد، یک سؤال بزرگی در اینجا نهفته است، و آن این که آیا امکان دارد طبیعت شما عوض شود تا با سرشت و طبیعت کسانی که با آنان برخورد میکنید متناسب درآید؟!
آری، عمر رضی الله عنه در میان مردم به نیرو، درشتی و سنگدلی مشهور بود. در یکی از روزها، شخصی با همسرش درگیر شد و نزد عمر آمد تا بپرسد چگونه با زنش برخورد کند. وقتی در کنار دروازه خانه عمر ایستاد و دستش را دراز نمود تا آن را بکوبد شنید که همسر عمر بر او داد میزند، اما عمر خاموش است، فریاد نمیزند و زنش را مورد ضرب و شتم قرار نمیدهد. آن مرد شگفتزده شد و به سوی خانهاش روانه گردید.
عمر صدایی را پشت دروازهاش احساس نمود، لذا بیرون شد و آن مرد را صدا زد و گفت: چه کاری داشتی؟ آن مرد گفت: ای امیرالمؤمنین! من آمده بودم تا از همسرم در نزد تو شکایت کنم، اما شنیدم که همسرت بر تو داد میزند! عمر گفت:
ای مرد! این همسر و همخوابه من است، غذایم را درست میکند و لباسهایم را میشوید، پس آیا نباید در برخی از بدرفتاریهایش صبر کنم؟
عموماً برخی مردم چنیناند که به هیچ صورتی علاج نمیشوند، بعضی از مردم از شدت خشم پدران یا بخیلی زنان و همسرانشان و یا… شکایت میکنند. من برخی از راههای علاج را به آنان نشان دادهام، اما آنها خبر میدهند که این راهکارها را تجربه نموده است، اما بازهم کار آمده نشده است در این صورت راه حل چیست؟ راه حل این است که باید به اخلاق آنان صبر نموده و بداخلاقی آنان را در دریای نیکیهایشان پنهان کرد و در حد توان در برخورد آنان سازگاری اختیار نمایند؛ زیرا برخی مشکلات حلناشدنی هستند.
نتیجه…
«شناخت شما به طبیعت شخصی که با او اختلاط دارید، شما را بر کسب محبت او قادر میسازد».