در تعامل با مشکلات خود را تعذیب نکنید
یکی از خاطراتم اینست که ما یک بار جهت تفریح (پیک نیک) به بیابان رفتیم، یکی از دوستانمان به نام «ابوخالد» که چشمانش ضعیف بود، همراه ما بود، همگی ما به او خدمت میکردیم و آب، خرما و قهوه در جلوش میگذاشتیم، اما او اصرار داشت که من باید با شما کمک کنم، میخواهم با شما مشغول باشم یک کاری به عهده من بگذارید و ما او را از کارکردن منع کرده بودیم.
بالاخره گوسفندی ذبح نمودیم و آن را قطعه قطعه نموده و در دیگ گذاشتیم تا پخته شود، ما قبل از این که آتش را روشن کنیم، به نصب خیمه و ترتیب امور دیگر پرداختیم که ناگهان غیرت «ابوخالد» تحریک شد – و ای کاش چنین نمیکرد – لذا برخاست و به سوی دیگ رفت، گوشتها را دید. بنابراین، متوجه شد که باید در داخل دیگ آب ریخته شود.
از این جهت به سمت ماشین رفت و اسباب داخل آن را جستجو میکرد که در آن مولد برق، سیمها، لامپها، چهارگالن آب و بنزین و وسایل دیگر بود. ابوخالد نزدیکترین گالن را برداشت و سریع و شادمان به سوی دیگ حرکت نموده و نصف آن را در داخل دیگ ریخت که یکی از دوستان او را دید، آنگاه با صدای بلند فریاد زد: نه… نه… ابوخالد چنین نکن! و ابوخالد همواره میگفت: بگذارید، بگذارید تا من هم با شما کمک کنم و فوراً گالن را از دست او گرفتیم و همگیمان غرق در خنده شدیم، در حالی که گریه بر او عارض شده بود؛ زیرا ما متوجه بودیم که این گالن بنزین است و گالن آب نیست! و در آن روز ما نهارمان را با آب و چای خوردیم و نه این که سفرمان بیمزه و فاسد شود، بلکه از لذتبخشترین و زیباترین سفرها بود و چرا خودمان را به کاری که تمام نشده است شکنجه داده و تعذیب نماییم.
نیز به یادم هست زمانی که من در دوره راهنمایی درس میخواندم به اتفاق برخی از دوستان به یک سفری رفتیم. باطری یکی از ماشینها خراب شد، ماشین دیگری را در جلوش آوردیم تا باطری آن را با این ماشین شارژ نماییم. از آن طرف «طارق» آمد و در وسط دو ماشین ایستاد و سیمهای دو باطری را به هم وصل نمود و سپس به یکی از جوانان اشاره نمود تا ماشین را روشن کند. دوستمان سوار ماشینی که یک ماشین قیرکش درجهیک بود شد. همین که استارت ماشین را زد، ماشین به جلو پرید که دو زانوی «طارق» در میان سپر دو ماشین قرار گرفت و به شدت درهم شکست و به زمین افتاد. و دوستمان در ماشین صدا میزند که دوباره استارت بزنم؟!
ما دو ماشین را از هم دور کردیم و طارق را در راهرفتن کمک کردیم که لنگان لنگان راه میرفت و از جهت زانوهایش به شدت دچار درد و زحمت شده بود. اما چیزی که مایه شگفتی من بود این که درد شدید، او را هرگز وادار به داد و فریاد و یا فحش و بدگویی و توبیخ ننمود، بلکه لبخند میزد و اظهار خشنودی میکرد. حال آن که داد و بیداد چه سودی داشت چون قضیه به پایان رسیده و دوستمان به اشتباهش پی برده است.
هرگاه خواستی از زندگیات لذت ببری، پس به این راهکار عمل کن: برای کارهای کوچک اهمیت قایل نباش.
گاهی ما خودمان را شکنجه داده و به تعذیب خویش میپردازیم. خودمان را تنگ نموده و دردمند میشویم، در حالی آن که درد و فشار بر خویش مشکلی را حل نمیکند.
فرض کن شما به یک عروسی رفتهاید و لباسهای زیبایی پوشیده و بر سرت یک دستمال و «عقال» گذاشتهاید، طوری که یک داماد خودش را چگونه آرایش میدهد! و شروع به مصافحه مردم میکنید. ناگهان از پشت سر بچهای آمد و گوشهی دستمالت را کشید تا این که دستمال و عقال و عرقچین شما افتاد و شکل و قیافهی شما به صورت خندهآور میشود! شما در این صورت چه کار میکنید؟
بسیاری از ما در چنین مواقع با چنین مشکلی با روشی برخورد میکنیم که راه حل آن چنین نیست؛ به دنبال بچه میافتیم و داد و فریاد میزنیم و او را ناسزا و نفرین میکنیم. نتیجهی آن، قطعاً چیزی است که بچه خواسته تا توجه مردم را جلب نماید و سر و صدا و شلوغی به راه اندازد و مردم را به خنده درآورد. چه بسا افرادی از این صحنه تصویر گرفته و به دوستان خویش بلوتوث میکنند و در واقع شما در اینجا بچه را شکنجه نمیدهید، بلکه خودتان را تعذیب مینمایید.
یا فرض کنید شما لباس جدید پوشیدهاید، چه بسا که هنوز قیمت آن را پرداخت نکردهاید و برای کاری به یک شرکت رفتید از کنار یکی از دروازههایی که تازه رنگکاری شده بود، رد شدید که در آنجا تابلوی هشداردهندهای نصب شده بود که تو متوجه آن نشدی. بنابراین، شما نصف رنگها را با لباسهایت پاک مینمایی و رنگکار متوجه شده و فریاد میزند و به خشم درآمده و به شما فحش و ناسزا میگوید. شما با این مشکل چگونه برخورد میکنید؟
ما در بسیاری از چنین موارد اسلوبی انتخاب میکنیم که حل آن مشکل نیست، ما نیز به خشم درآمده و به فحش و ناسزاگویی رنگکار میپردازیم؛ چرا تابلوی واضح تری نصب ننمودی و او نیز جواب شما را با خشم و غضب خواهد داد.
گاهی نتیجه چنین میشود که بیشتر از آنچه با رنگها آغشتهشدهای با خاک و زمین آغشته شوید.
پس مواظب باشید! آیا میدانید شما در اینگونه تصرفات و عملکرد خویش خودتان را مورد شکنجه و ایذا قرار میدهید.
به مثال دیگری توجه نمایید:
خودت را آراسته و پیراسته کردی و جهت خواستگاری بیرون شدی، از خانه بیرون شدی ماشینی آمده و آبهایی که بر روی زمین جمع شدهاند بر لباسهای تو پاشید، آیا تو در چنین موردی خودت را تعذیب میکنی و داد و فریاد میزنی و به ماشین و سرنشینان آن سر و صدا به راه میاندازی، حال آن که ماشین حرکت کرده و به راه خود ادامه داده است؟
همچنین هیچ انگیزهای نیست که ما همواره دردها و رنجهایی که در زندگیمان بدانها مبتلا شدهایم به یاد آوریم.
به زندگی محمد ﷺ که در زندگیاش دردهای غمناک و حزینی اتفاق افتاده بود، بنگرید چنانکه روزی در یک لحظهای آرام با همسر مهربانش عایشه ل نشسته بود. عایشه از او پرسید: آیا روزی سختتر و دردآورتر از غزوه احد بر شما آمده است؟ در این هنگام آن معرکه در ذهن پیامبر ﷺ خطور کرد. آه آن، چه روز سختی بود.
روی که عمویش حمزه شهید شد کسی که محبوبترین شخص نزد او بود. روزی که ایستاد و به عمو و خنکی چشمانش نگاه میکرد در حالی که بینیاش بریده شده و گوشهایش قطع شدهاند و شکمش پاره شده و جسدش تکه تکه شده است.
روزی که دندان مبارکش شکست و چهرهاش مجروح شده و از آن خون روان گشت.
روزی که اصحابش در جلوش شهید شدند، روزی که به مدینه بازگشت در حالی که هفتاد نفر از اصحابش را از دست داده بودند و زنان بیوه و کودکان یتیم را میدید که از اصحاب و پدران خویش جستجو میکردند. آه، به هرحال آن روز سختی بود.
عایشه در انتظار جواب بود. رسول خدا ﷺ فرمود: آنچه من از قوم تو دیدم بسیار سختتر و شدیدتر بود، روز عقبه بود. روزی که خودم را عرضه نمودم، سپس داستان یاریخواستن از اهل طائف را ذکر نمود که چگونه او را تکذیب نموده و نابخردانش او را به سنگ زدند تا جایی که پاهایش را خونین نمودند( ).
اما علیرغم این دردها که در تاریخ آنحضرت ﷺ اتفاق افتاده است، اما هرگز به این رنجها اجازه نمیداد که بهرهبردن از زندگی را به کام ایشان تلخ نمایند، توجه به این امور را شایسته نمیدانست؛ زیرا این دردها و رنجها گذشتهاند و حسنات و خوبیها باقی ماندهاند.
از این رو خودت را با درد و رنج از بین نبر و همچنین دیگران را با غم و نکوهش نابود نگردان.
گاهی ما در پارهای از مشکلات با روشهایی تعامل مینماییم که در واقع اینها راه حل آن مشکل نیست.
«احنف بن قیس» سردار قبیلهی «بنی تمیم» بود، اما با قدرت یا ثروت یا نسب عالی بر طایفه «بنی تمیم» قیادت و سروری نمیکرد، بلکه با بردباری و نیروی عقل سرور و سردار آنها قرار گرفته بود.
طایفهای بر او حسد ورزیده و به یکی از نادانان خویش روی آورده و گفتند: این هزار درهم مال توست به شرط این که نزد «احنف بن قیس» سردار بنی تمیم بروی و یک سیلی به چهره او بزنی.
آن أحمق و نادان به راه افتاد، دید احنف بن قیس در کمال متانت و وقار، در حالی که دامن لباسش را روی پا انداخته و زانوهایش را به سینهاش چسبانیده است و با قومش سخن میگوید. آن نادان آهسته آهسته آمد تا این که به او نزدیک و نزدیکتر شد وقتی در جلوش ایستاد، احنف سرش را به سوی او بلند کرد به گمان این که او چیزی را میخواهد به گوش او بگوید.
ناگاه آن فرد احمق دستش را بالا برده و یک سیلی محکمی به گوش او خواباند که نزدیک بود صورت احنف از آن سیلی پاره شود! احنف به او نگاه کرد در حالی که دامنش را از سینه و پاهایش نگشود، بلکه در کمال آرامش گفت: چرا به من سیلی زدی؟
گفت: عدهای به من هزار درهم دادهاند، تا به سردار بنی تمیم سیلی بزنم. احنف گفت: آه! من کاری نکردم و من سردار بنی تمیم نیستم. آن شخص گفت: شگفت است! پس سردار بنی تمیم کجاست؟ احنف گفت: آیا آن فرد را که تنها نشسته و شمشیرش در کنار او قرار دارد میبینی؟ آنگاه به سوی مردی که «حارثه بن قدامه» نام داشت، اشاره نمود. مردی که مملو از خشم و غضب بود و اگر خشمش بر یک امتی تقسیم میشد، همگی را کفایت میکرد. شخص احمق گفت: بله، او را میبینیم. آن که تنها نشسته است؟ احنف گفت: بله. برو و یک سیلی محکم به گوش او بنواز؛ چون اوست سردار بنی تمیم. آن شخص حرکت کرد و به حارثه نزدیک شد دید که چشمهایش جرقه میزنند و از شدت خشم میدرخشند، آن احمق در جلوش ایستاد و دستش را بالا آورد و یک سیلی به چهرهاش نواخت! هنوز دستش از چهرهاش جدا نشده بود که حارثه شمشیرش را برداشت و دستش را قطع نمود! و درگذشته گفتهاند: برنده آنست که در آخر بخندد!
قناعت…
«تعامل با مشکل با روشهایی که راه حلی ندارند، تو را شکنجه میدهد و مشکلی را حل نمیکند»!
از کتاب: از زندگی ات لذت ببر