اشعار دری احمد شاه بابا 

رو که رویم، میخانه- وطنِ ماست

گر بمیرم در این جا، عشق کفن ماست

چون که اسلام جویم میخانه رویم

وز نور ایمان، پُر می دهن ماست

ترک وجود زدیم از کنگره ای عشق

یافتم لوح، وجود- عدم ماست

مظهر نماند از جلوه ی دو کَوَن (هستی و وجود)

دو کَوَن رود، عشق- سراپرده ی مکن ماست

در سرای عدم سراپرده ی عشق

عشق گفت سراپرده ی کَوَن کان آمد قریب

اصل امکان در عشق در عدن (وجود) ماست

احمد! بیا قدم بر افلاک زنیم

نیستی ما، هستی شکن ماست

این، سروده ی مردی ست که در فراز تاریخ ما، عمری سواره می رود و در میادینی مبارز بوده است که چکاوک شمشیر ها، غریو دلاوران و نهیب جنگ، هستی می گرفتند و در دریای خون، معنی زنده گی محدود بود.

دیدم شخصی در صحرای عدم

نی سرداشت نی دَم نی قدم

برو گفتم به نزد خود جوهری

بر سرش دو لعل خود جوهری

برو گفتم نه نزد جنس خود جوهری

ورنه جهت ترا به نظر دی نقش دو عالم

به روی خوش به عقد زبان، شگافی موی را

به زبان، معطر سازی ای عیسای دَم

به من گفت ای فرد حقیقت

ز شرط بگذرد در طریقت نه قدم

که طریقت گل بود- معرفت خار او را

زین هر دو بگذر، شو نور ز نور مقدم

چون که من دیده ام دو آیینه را رو به روی

رویت شان به هستی جلوه گر آمد وجود عالم

«احمدا» خاموش باش ز این گفتن های خموش

در پیشه ی صاحبدلان مانی به هوای جام جم

بابا، چه خوش و نغز از راز ها می گوید و در تارک (مقام بالا) به معنی می رسد. مردی که در حیات تدبیر و رزم، همواره میدان های خشن را از حریفان بُرده بود، می دانست که بقای او در رشته ای بسته است که در اعتقاد ما، تقوا را حُسن زنده گی، در مقام صبوری و تحمل، سفارش می کنند.

چو بر من تیر مژگان می زند آن شوخ گلگونم

چو لاله ی داغ بر دل سراپا غرقه در خونم

ز سوز دل همی بارم شب و روز اشک حسرت را

ز خون دل نشسته- بر کنار رود جیحونم

ز سوز آتش عشقت که چون افروخت بر دل ها

ز بس سوزد دلم، هرگز نمی دانم که من چونم

نمی پرسی از من ببین حال دل و جانم

که از غیرت فتاده بر زمین چو بید مجنونم

به گرد کنج رویت چون بدیدم اژدر دل ها

همی سوزم همی نالم ندانم خویشتن چونم

ولی «احمد» ز تو دارد همین یک آرزوی خود

به دیدارت رسم، ماند ز گریه چشم جیحونم

آن مرد بزرگ، انسانی ست همانند دیگران، هرچند سپاهی، دلاور و زعیم، اما دلی دارد که از عطف به خود، می خواهد و این خواسته در ترسیم دلخواه او، به تمنای مُحبی می ماند که از صورت شعر، اخلاق می شود و در سوز دل، اما در استواری حیا، آرزو می کند.

دل می رود به سوی تو

غم نرود سوی تو

بنگر سوی ناله ی من

که ببندم به گیسوی

گر ببینم آفتابت

ذره وار روم به روی تو

قمری ام طوق در گردنم

کوکو زنم در کوی تو

بلبل دلم فغان کرد

چون نسیم سحر آورد بوی تو

چونی ناله در سحر دارم

چه شود گر دلم رسد به آرزوی تو

چو نظر زر شوم، رسم به دلجوی تو

که هرچندی عاشق به عاشق نظر دارد

«احمد» نترسد از خوی تو

Atomic Habits

Editorial Team

د واسع ویب د لیکوالۍ او خپرونکي ټیم لخوا. که مطالب مو خوښ شوي وي، له نورو سره یې هم شریکه کړئ. تاسو هم کولی شئ خپلې لیکنې د خپرولو لپاره موږ ته راولېږئ. #مننه_چې_یاستئ

خپل نظر مو دلته ولیکئ

Atomic Habits
Back to top button
واسع ویب