داستان ایمان آوردنم از پنج سال قبل آغاز میشود. در آن زمان من پنجاه و دو سال داشتم و مسیحی بودم اما هیچگاه عضو کدام کلیسای مسیحی نبودم. در طول زندهگیم همواره در جستجوی حقیقت بودم به کلیساهای متعددی میرفتم و با کشیشان گفتگو مینمودم اما هرچه بیشتر میگشتم کمتر میافتم. کتاب مقدس را از نُه سالگی هر روز مطالعه مینمودم. در طول سالها؛ کتاب مقدس را آنقدر مطالعه نمودم که زبانم از بیانش هم قاصر است.
اعتقادات و باورهای دینی زیادی در طول سالها جستجوی حقیقت؛ مطالعه نمودم. با یک کشیش کاتولیک دو بار در هفته بیشتر از یک سال بحث و مطالعه داشتم اما اعتقادات کاتولیک را پذیرفته نمیتوانستم. نزدیک به دو سال از وقتم را با کشیشان و راهبان فرقههای مختلف گذراندم اما حقیقت را نیافتم. دوست یهودی داشتم که راجع به باورهای یهودیان با یکدیگر صحبتهای زیادی داشتیم. برای اینکه به سوالاتم جواب پیداکنم ماهها به کلیسای متعدد پروتستانتها میرفتم.
در مسحيت باورهاي وجود دارد كه ايمان داشتن به آن ساده نيست؛ روي اين منظور نميتوانستم اين باورها را چشم بسته قبول كنم. اعتقاد قلبیام این بود که مسیح نميتواند خدا باشد. قلبم به من میگفت آدم و هوا خود مسؤول گناه خود اند و نه دیگران، باید خدا را پرستش کنم و نه غیر او را. عقلم به من میگفت من خود مسؤول اعمال خوب و بد خودم هستم و اینکه خداوند هرگز به شکل یک انسان در نمیآید تا بگوید که بنده مسؤول اعمالش نیست (برخلاف باور مسیحیان). او محتاج نیست تا مانند انسان زندهگی کند، بمیرد و بعداً او همان خدا باشد.
از خداوند کمک میخواستم ذهنم پر از سوال بود و تشنهي يافتن پاسخهاي قانع كننده به آنها. به شدت از اینکه بمیرم اما حقیقت را نیابم میترسیدم. زیاد دعا میکردم.
کشیشان و واعظان در نهایت به من جواب میدادند: «حقیقت معما است». عجب حقيقتي كه معما است!!!!
بر این باور بودم كه خداوند وقتی بخواهد انسانها به سعادت برسند برای رسیدن شان معما طرح نمیکند یا انسانها را امر کند طبق راز و معما زندهگی کنند و با راز و معما خدا را بشناسند. میدانستم حقيقت غير آنچه است كه من میشنوم. در قلبم احساس عجيبي براي يافتن حقيقت داشتم.
من در ایالت آریزونای آمریکا زندهگی میکنم و تا سن 52 سالگی هرگز با یک مسلمان همصحبت نشده بودم. در بارهي اسلام هم مانند هر غربی از رسانههای غرب مطالب زیادی (فريبنده) شنیده بودم «اسلام دین تروریستهای متعصب است» به همین دلیل هم دنبال اسلام نمیرفتم هیچ کتابی یا اطلاعاتی را درين مورد جستجو نمینمودم.
چگونگی جستجو و دریافت حقیقت:
چهار سال قبل نهایتاً بعد از بیست و چهار سال کار به صفت پولیس؛ بازنشسته شدم. شوهرم نیز که افسر پلیس بود؛ بازنشسته شد. یکسال قبل از بازنشستهگیام هنوز سرپرستی ادارهي پولیس و سمت گروهبانی داشتم. در آن سال تقاضایی مبنی بر کمک به گروهی از افسران پولیس عربستان سعودی برای یادگیری زبان انگلیسی براي آموزش در آکادمی پولیس آمده بود؛ دریافت کردم.
افسران سعودی ميبايست در خانهي معلم انگليسي شان سكونت ميداشتند تا فرصت بهتري براي يادگيري داشته باشند. من و شوهرم كه تربیت نواسهي مان را نيز داشتيم این را فرصتی میدانستیم که نواسهي ما با مردمان کشور و فرهنگی دیگر آشنا شود.
دانستم که افسران عرب؛ مسلمان اند. خیلی کنجکاو شدم. مترجم اكادمي ایالت آریزونا؛ «عبدل» افسر جوان عربی را به ملاقات ما آورد. عبدل انگلیسی نمیدانست. من و شوهرم او را پذیرفتيم و میزبان او شدیم. عبدل يك شخص مودب و خوب بود. از همان اول تحت تاثیر مهربانی و رفتار محترمانهي و با وقار او قرار گرفتم. بعداً افسر دیگری را بهنام «فهد» برای ما معرفی کردند که او را هم پذیرفتیم. فهد هم مانند عبدل مرد فوق العادهاي بود.
ما در مسؤول آموزش انگليسي براي اين دو پولیس جوان شديم و این شد که بر علاوه مباحث آموزشی و مباحث مربوط به امور پلیسی وارد مباحث اسلامی، مسایل عربستان سعودی و موضوعات دیگر شدیم. عبدل و فهد از فرهنگ آمریکایی تاثیر پذیری نداشتند که این امر مرا به تحسین و احترام بیشتر به آنها وا میداشت. مهم نبود که چهقدر خسته اند؛ به مسجد میرفتند، كاملاً مواظب آنچه میخوردند، مینوشیدند و امور دیگر بودند. مهربان بودند، آنها روش پخت و پز غذاهای سنتی شان را به من نشان دادند. ما را با خودشان به رستورانتها و بازارهای عربی میبردند. با نوهام خیلی مهربان بودند. به او لطیفه میگفتند. با دوستی، مهربانی، تحایف زیادی به ما میبخشیدند. رفتار شان با من و شوهرم در کمال احترام بود. هر روز قبل ازینکه با دوستان شان به آكادمي بروند از من خبر میگرفتند و اگر خریداری یا ضرورتی در بازار داشتم برایم انجام میدادند. به آنها روش استفاده از کامپیوتر را آموزش دادم. از طریق انترنت در جستجوی معلومات در مورد دین و فرهنگ آنها شدم.
از آنها خواستم تا به من یک جلد قرآن بدهند. میخواستم بدانم قرآني كه آنها را اين چنين تربيت نموده؛ چه میگوید. آنها از سفارت شان در واشنگتن بر علاوه ترجمهي قرآن به زبان انگلیسی، نوار و جزوات دیگری هم برايم آوردند. شروع به بحث و مباحثه در مورد اسلام نمودیم (آنها میبایست انگلیسی حرف میزدند که برای تقویهي زبان شان خوب بود) آنها گفتند اولین باری است که با یک غیر مسلمان در رابطه با اسلام صحبت و بحث میکنند.
افسران جوان دورههای آموزشی شان را بعد از یک سال در آکادمی پولیس به انجام رساندند. درین مدت من در دورههای آموزشی به آنها کمک کردم و با دعوت دوستان شان (شانزده افسر پولیس عرب) به خانهام توانستم هم در دروس آكادمي و هم در تقویهي زبان به آنها کمک کنم. یکی از آنها همراه همسرش به آمریکا آمده بود. یک شب مرا به خانهي شان دعوت نمودند. خیلی مهربان بودند. آن شب توانستم در مورد پوشش اسلامی، نماز، وضو و موضوعاتی دیگر با خانم ایشان صحبت کنم.
انگار گمشدهام با اين مهمانان عرب بود، با هر بيان شان يكي از سوالاتي كه سالها ذهنم را مصروف نموده بود؛ حل ميشد و من حقيقتي را كه در طول عمرم دنبالش بودم در وجود اين افسران يافتم. اين جوانان با خود اسلام را به من هديه داده بودند زيرا من خيلي مايل بودم كه زودتر براي ورود به اسلام آماده شوم. یک هفته قبل از اینکه افسران جوان عازم عربستان گردند همهي شان را به شام دعوت نمودم. لباس اسلامی خریدم و پوشیدم. نمیخواستم وقتی بر میگردند از من تصویری غیر از یک خواهر مسلمان با حجاب در ذهن شان داشته باشند. قبل از صرف شام کلمهي شهادت را اظهار داشتم. در آن لحظات چشمان شان پر از اشک شوق شده بود و همه لبخند بر لب داشتند. شبی خاص بود. در قلبم باور دارم که الله تعالی جل جلاله آنها را در پاسخ به سالها دعا برای هدایتم به من فرستاده بود. باور دارم خداوند مرا برای درک حقیقت، با نور اسلام آشنا و انتخاب نموده بود. باور دارم اسلام را به خانهام آورد. برای محبت، مهربانی و بخششاش نسبت به خودم؛ او را سپاس میگویم.
سفر به اسلام:
یک هفته بعد افسران جوان سعودی که دیگر آنها را «پسرانم» خطاب میکنم به کشورشان برگشتند. دلتنگ آنان شده بودم. تقریباً به مجرد مشرف شدن به اسلام عضو مسجد شدم و به نماز می رفتم.
خانودهام هنوز در حالت ناباوری بودند گمان مینمودند همانند گذشته كه براي مدتي به آيين داخل ميشدم و بعد دلزده و مايوس آن را ترك مينمودم؛ اين بار هم مدتی را مسلمان خواهم بود و بعداً ناراضی شده و بالاخره به کیش دیگری روی خواهم آورد.
حالا نوبت تغييرات در زندهگي عملي من بود. شوهرم همسلیقه و هممشرب من است. به او گفتم ازین به بعد غذای حلال میخوریم و از حرام اجتناب خواهیم کرد؛ پذیرفت. تمام تصاویر اشخاص غریبه و حیوانات (غیر از عکسهای خانوادهگی) را از اطاقها خارج و بیرون ریختیم. به اقوام و نزدیکان غیر مسلمان خود نامه نوشتم و از مشرف شدنم به اسلام و تاثیر آن روی روابط ازین به بعد مان توضیح دادم. چند اصل اساسی اسلام را متذکر شدم.
خانوادهام هنوز نظر خودشان را داشتند و من وظیفهام را در یادگیری نماز و تلاوت قرآن ادامه میدادم. فعالیتم را با خواهران مسلمان از طریق انترنت آغاز نمودم که باعث تسهیل یادگیری عقاید اسلامی شد.
از کار که فارغ میشدم در صنف درس «ارکان اسلام» که در مسجد برگزار میشد؛ شرکت مینمودم.
هنوز پولیس بودم و مشکل، بلکه غیر ممکن بود اسلام آوردنم پوشیده بماند. این موضوع مرا نگران میکرد تا هشت ماه دیگر میتوانستم خودم را بازنشسته کنم و خوشبختانه به من این امتیاز را دادند تا آن موقع کارم را در خانهام با انجام پروژههای تحقیقاتی و برنامهریزی از راه دور انجام دهم.
بعداز گذشت شش ماه در مسجدی که به آنجا برای نماز میرفتم در عرصه خدمات اجتماعی با چند خواهر که با من صمیمی شده بودند، فعالیت را شروع کردیم.
یک روز بستهای پستی از یک خواهر که از طریق انترنت با هم دوست بودیم دریافت نمودم. بسته حاوی چند هدیه (لباس اسلامی، جوراب بلند) همراه یادداشتی دوستانه بود که در یادداشت مشرف شدنم را به دین اسلام برایم تبریک گفته بود و مرا خواهر مسلمان خویش خطاب کرده بود. او در کویت زندهگی میکرد. ایمیلی دریافت کردم که نوشته بود كه خوشحال است قبل ازینکه مسلمانان زیادی را ملاقات کنم به اسلام مشرف شدم. این توهین نیست بلکه یاد آور این مفهوم است که متاسفانه بعضي مسلمانان پایبندی کاملی به دساتیر اسلامی ندارند لذا رفتار مسلمانان معرف اسلام بوده نمیتواند. همچنانکه من نقاط ضعف و کاستی دارم خواهران و برادرانم نیز ممکن در عرصهي عمل داشته باشند.
یکی از هدیههای که الله جل جلاله به ما عنایت نمودهاست خواهری و برادری اسلامی است. (مردان و زنان مسلمان برادر و خواهر یکدیگر اند) که این موضوع خیلی ارزشمند است.
در طی چهار سال زندهگیام به کلی تغییر کرد. خانوادهام با خیرخواهی و تحمل، پذیرفتند که من مسلمان هستم و مسلمان باقی خواهم ماند که خداوند را به این خاطر نهایت سپاسگزارم. در محل مان دوستان زیادی از خواهران مسلمان و هم از طریق انترنت دوستان مسلمان زیادی پیدا نمودم که مانند خانوادهام هستند و به برايم دوستی و محبت به ارمغان آوردند.
به كمك فعاليتهاي زيادي را در منطقهي مان شروع كرديم. تشكيل يك اتحاديه براي حمايت از نويسندهگان مسلمان و هم شتكليل دو بانك غذايي اسلامي از جمله فعاليتهاي ما بود كه از پول عايد آن براي كتابخانهي اسلامي كتاب خريداري مينموديم.
هنوز خيلي چيزها مانده است تا از اسلام بياموزم. از تلاوت قرآن هرگز خسته نميشوم. هرگاه برايم سوالي پيش ميايد حتماً به قرآن و سنت پيامبر مراجعه مينمايم تا ببينم اسلام برايم درين زمينه چه رهنمايي دارد تا بدان عمل كنم. يكي از مشغوليتهاي مورد علاقهام مطالعهي شخصيتهاي برجسته در تاريخ اسلام است.
سفرم در اسلام ادامه دارد و همچنان منتظر افقهاي جديدي هستم تا خداوند مرا برين دين استوارتر و ثابت قدمتر بدارد و به جامعهي مسلمانم مصدر خدمت بيشتر شوم.