اسلام چگونه در زندگی من انقلاب برپا کرد؟

حکایت از دختر مسلمان شده امریکایی

محترمه امینه خانم سیاه پوست پنجاه ساله امریکای است که بخاطر خدمات اجتماعی خود شهرت جهانی دارد. کتاب که در سال 1980 در باره وی نشر شده بود خاطر نشان میساخت که تا آن دم 350 نفر درپی تشویق تشویق وی از اشیای نشه آور توبه نموده21 مرد وزن اسلام را پذرفته بودند. قابل ذکر است که این خانم روزنامه نگار دارای استعدادهای فراوان که با نشریه «شیکاگونیوز» همکاری دارد از نگاه جسمانی معیوب میباشد. او در محله حبشه نشین شیکاگو که به آن «سلم» گفته میشود وکانون غلاظت جرائم، مواد مخدر، فقر وافلاس بود بدنیا آمد. پس از تولد اورا سنتیها (Synthia) نام گذاشتند. پدرش همچون اکثر حبشیان آواره منش، نشه ائی وجرم پیشه بود ومادرش در خانه های سفید پوستان با مزدوری نفقه خانواده را پیدا میکرد. این طفل در اثر بی مسؤولیتی وسنگدلی پدر در همان آوان کودکی گرفتار پولیو شد اما دارای استعداد های فراوان ذهنی بود. در عمر پنج ساله گی مادرش یک چوکی ارزان متحرک خریداری نموده اورا در یک مکتب گذاشت.

سنتهیا از زمانیکه به حرف آمده بود بار بار میگفت: من مکتب میروم، من مکتب میروم. سنتهیا دختر دانا وهوشیار بود او چوکی خودرا کشیده مکتب میرفت و به خانه میآمد ومشغول درس خواندن می شد.

استادانش از ذهانت وی بسیار متاثر بودند. وی دختر بسیار باهمت وصبر پیشه بود وهیچگاه مبتلا به احساس کمی نمی شد. اطفال دیگر را در حال دویدن وبازی دیده گاهی برای معیوبی خود اشک میرخت بدون پریشانی سرش را پایان کرده با اطمینان ویکسوئی مشغول مطالعه می شد.

در مکتب نیرو ذهن وهوشیاری خودرا ثابت کرده بود. هر سال جائزه بدست میآورد. با طلوع وغروب خورشید زمان گذشت وباری سنتهیا به عمر 17 سالگی رسیده بود.

وی درس مکتب را تمام نموده حالا شامل دانشگاه شده بود. چون همه از کردار بلند آموزشی وی متاثر شده بودند برایش وظیفه پیدا شد وتا پنج سال در دانشگاه درس خواند.

با احترام آنرا به پایه اکمال رسانیده در یک اخبار محلی (شیکاگو نیوز) وظیفه گرفت. این همان زمانه بود که سنتهیا با شخصیت رهبر مشهور سیاه پوست امریکا «میلکم ایکس» آشنا شد.

موصوف یک حبشی جرم پیشه مشهور ومعروف وفروشنده مواد مخدر بود. وی در رویداد های بی شماری ملوث بوده وحصه بزرگ زندگی خود را در زندانها سپری کرده بود. سپس اراده خداوند بران رفت که میلکم مسلمان شد، نه تنها در زندگی اش دگر گونی کامل دست داده مسلمان صالح گردید بلکه در اثر تبلیغ وترغیب او زندگی هزارن تن از سیاه پوستان تبدیل شد.

وی صدها رضاکار را آماده نموده بود که بگونه شبانه روزی در راستای نجات دادن حبشیان از اعتیاد مواد مخدر ورهنمائی آنها بسوی نیکی تلاش میکردند.

این یک حرکت جدید بود، یک انقلاب جدید بود که در میان توده های حبشیان آهسته آهسته راه پیدا کرده به آنها زندگی با شرف وعزت را می آموزانید.

سنتهیا از هردو پهلوی زندگی میلکم ایکس آگاهی کامل داشت، بناء از دل ودماغ تحت تاثیر قوی اسلام قرار گرفته بود وچون او به مطالعه وخواندن دست رسی داشت در باره اسلام نوشته های فراوان را مطالعه نموده آنرا درست مطابق تصورات وفطرت انسانی خود یافت که در نتیجه دین اسلام را قبول کرد ویک روز هنگامیکه پدرش مست شراب وحسب معمول میخواست مادر سنتهیا را لت وکوب نماید وی کوشید تا پدر را اندرز دهد وبه مادرش صبر وپایداری را تلقین کند. اینجا اتفاق چنان شد که در تیزی گفتگو بیان داشت که اسلام را قبول کرده مسلمان شده است که آنچه بعد از آن اتفاق افتاد را از زبان خود سنتهیا بلکه از زبان خود آمینه بشنوید: هرچند لفظ «مسلمان» برای پدر ومادر من بیگانه نبود، نمی دانم چرا رویه امریکائیان در باره اسلام ومسلمانان بدون رنگ ونژاد این چنین مخالفانه ودشمنانه است.

پدر ومادر بعد از شنیدن این که من مسلمان شده ام خیلی شگفت زده شدند. بویژه مادرم بگونه سختی دچار صدمه گردید. آن دم واکنش وی بسیار پریشان کن بود. من اورا یک زن مظلوم می دانستم . خیالم برآن بود که او بخاطر مسلمان شدن من فغان واویلا بسیار نخواهد کرد، اما بر خلاف آن اتفاق داد، در چهره پدر همراه با نفرت وحقارت واستهزاء نشانهء بی پروائی نیز نموداری می کرد؛ مگر مادرم پی درپی سخن میگفت وخاموش نمیشد.

اکنون هر وقت که آن منظر را بیاد می آورم بی اختیار لبخند می زنم اما آن دم واکنشم بگونه دیگر بود.

در آغاز چنان احساس کردم که در اعلان مسلمان شدنم قدری عجله کرده ام ، سببش این نبود که در ایمانم کمی بوده بلکه برای اینکه فیصله نموده بودم تا زمانیکه رویه وروش مسلمانان را بگونه ظاهری وباطنی در خود پیاده نکرده ام اسلام آوردنم را اعلان نمیکنم، مگر در آن لحظه بسیار جذباتی واحساساتی شده بودم، ومسلمان شدنم را با جوش وجذبه بیان داشتم.

پدرم در حالیکه زیر لب چیزهای میگفت از خانه بیرون رفت. مادرم درپی فهمانیدن من شد. گفتم: «مادر! آنچه باید میشد شده است، گامی را که به پیش نهاده ام به عقب نخواهم گشت» باز مادر با شدت وکوشش بیشتر میخواست مرا بباور خود قائل کند ، برایش گفتم که وقتش را بدون فائده ضایع می کند، من مسلمان شده ام دیگرچیزی اتفاق نخواهد افتاد. مادرم برین فکر که شاید ضد کرده یا احساساتی شده ام بیانیه درازش را نیمه رها کرده با گفتن سخنهای زیرلب بیرون رفت.

چرا مسلمان شدم؟ بارها با این پرسش روبرو شده وبه آن پاسخ داده ام، وبا وجود آن برین باورم که باید باری دیگر بر این پرسش باسکون وآرامش پاسخ دهم.

معیوبیت من بیشتر از حالات خانوادگی وحالت عمومی حبشیان در امریکا مرا بسوی اسلام راغب نمود، تفصیل آنرا نیز بشنوید. بخاطر مشغولیت در یک اداره خبری بگونه روزانه در باره حرکت اصلاحی «میلکم ایکس» ودیگر اشخاص مسلمان شده چیزهای میخواندم.

چون در اثر پولیو معیوب وفلج شده بودم وجز مطالعه کاری دیگر نداشتم درمن عادت فکر وتدبر نیز پیدا شده بود. زمانی میخواندم که میلکم ایکس وهمکاران رضا کارش در رهانیدن مردم از اعتیاد مواد مخدر کامیابی پی درپی بدست میآوردند عمیقا شگفت زده وحیران میشدم.

آنرا خبر عاری از صداقت می پنداشتم. باز به فکر میرفتم که این خبر چگونه میتواند نادرست ودروغ باشد؟ وتاچه حدی دروغ بوده میتواند؟ نزد من برای این سوالم پاسخ وجود نداشت، مگر در آن هنگام فیصله برآن کردم تا در باره اسلام بیشتر وبیشتر مطالعه کنم. کتابهای چند بدست آورده شروع بخواندن کردم. این کتابها بویژه مرا متاثر کردند. زمانیکه این کتابها را خواندم در دلم اندیشه خواندن قرآن کریم پیداشد ونسخهء از ترجمه انگلسی قرآن را بدست آوردم.

این ترجمه قرآن کریم چنان سرور وخوشی عجیب روحانی به من بخشید که آنرا نمی توانم بیان دارم. من به این باورم اگر کسی با دلچسپی، وشوق قرآن کریم را مطالعه کند حتما تحت تاثیر این کتاب مقدس قرار میگیرد. مطالعه قرآن کریم روزهای چند مرا بی قرار کرده بود، مد وجزر جذباتی عجیب در دلم موج زن شده بود.

میخواستم بدیدار میلکم ایکس بشتابم مگر او از شهر من بسیار دور بود. بوسیله اخبار خواستم معلوم کنم که این جا در شهر خودمان چگونه افرادی رهبری مسلمانان رابدست دارند. خیلی زود آنرا دانستم. من به آن شخص «محمدیوسف» تلفن کرده برای ملاقات وقت گرفتم.

از آن سوی خط تلفن آواز همدردانه ونرم شنوائی میداد. محمدیوسف به من گفت که هروقت بخواهم به دیدارش رفته میتوانم. به وی گفتم فردا بعد از ظهر به دیدارش خواهم رفت. پس از گذشت وقت نفس راحت وآرامش کشیدم. چون روزی بعد به دیدار محمدیوسف رفتم، او مرا دیده قدری پریشان شد. انگیزهء پریشانی اش را جویاشده دانستم که مرا دختر جوان وسالم توقع کرده بود.

چون چشمش به دختر نشسته در چوکی چرخی ومعذور از حرکت همانند من افتاد قدری پریشانی بروی طاری گشت مگر لبخند وخوشدلی ام خیلی زود پریشانی اش را برطرف کرد.

محمد یوسف همانند خودم حبشی بود… در اول نامش «جانی بلگدن» بوده وکنون اسم زیبای چون محمد یوسف داشت. او رهنما یا امام مسلمانان این شهر بود. خودش هم در نمازها امامت می کرد وهم درس قرآن تقدیم میکرد.

او بالهجه پر از همدردی سخن میگفت. در هنگام سخن گفتن بطور غیر محسوس از من در باره خود ومشغولیتم تمام معلومات را حاصل نمود. از وی پرسیدم: چرا مسلمان شدی؟ محمدیوسف تبسم نموده سپس بالهجه بسیار شیرین چنین جواب داد: «من برای این مسلمان شدم که اراده خداوند کریم برآن بوده تامرا براه راست هدایت کند». این پاسخ اورا تا این دم خوب بیاد دارم وهرگز فراموشم نخواهد شد، چون من هم براین باورم که هر انسان را که خداوند بخواهد براه راست بیآورد در دل وی محبت اسلام را پیدا میکند.

محمدیوسف به من گفت که او نیز در محله غریب ونادار حبشیان پیدا شده بود. کودکی را در فقر وناداری سپری کرده بود. پس از بزرگی در یک هوتل خدمت گار شده بود که وظیفه اش ترتیب قاپ ها بود مگر یک کار ضروری دیگر را نیز انجام میداد.

به وی پاکتهای داده میشد واو آنها را به جای رسانده بر میگشت ودر بدل آن نیم دالر بگونه جائزه بدست میآورد. روزی بخیالش آمد که باید این پاکت را باز نموده از محتوای آن آگاه شوم .

چون آنرا بازنمود در داخلش حشیش بود. وی آنرا باقیمت گزاف فروخته دیگر به هوتل بر نگشت. مسؤولین هوتل در تلاش وی افتیده اورا پیدا کردند واز وی پاکت را طلب کردند وچون پاکت نبود اورا لت کوب کردند. تاچند روزی از بستر بلند شده نمی توانست.

پس از این رویداد داخل دنیا گناه وجرائم شده تا عمر 30 سالگی هر بدی را انجام داد، او روسپی گری زنان را بدوش داشت، سرپرستی فاحشه خانه ها را انجام میداد، بگونه پنهانی کاروبار هروین و دیگر مواد مخدر را انجام میداد وخود نیز معتاد گشته بود.

چند بار محکوم شده دیگر هراسی از محکومیت نداشت. یک بار زمانیکه در زندان بود چند شخص به دیدارش آمدند آنها مسلمانان رضا کاری بودند که در زندانها اسلام را تبلیغ میکردند.

محمدیوسف از تبلیغ آنها متاثر شده دلش خواست که زندگی باعزت وآرام بسر کند. زمانیکه از زندان بیرون شد کاملا تبدیل شده بود. وی برای زنده ماندن باید کار میکرد اما کاری از دستش ساخته نبود، بناء برین اندیشه شد که حالا باری دیگر مجبور خواهد شد که در عالم جرائم بسر برده شکم خویش را پر کند.

او بدیدار همان رضا کاران رفت که در زندان به ملاقاتش آمده بودند، آنها برای روزگارش چاره سنجیدند، مقداری پول به وی دادند تا با آن تا هنگامیکه بی معاش میماند گزاره کند. او آن را با خود نگه داشت واین گونه «محمدیوسف» که باری «جانی بلگدن» بود شرف اسلام را حاصل نمود. شیفتگی وشوق وی با اسلام به اندازهء بود که در مدت یک سال قرآن کریم را در زبان عربی خواند.

درین راه با مشاکل وپریشانی های فراوان روبرو شد مگر هیچ پریشانی اورا دلسرد نکرد. پس از آموزش قرآن کریم وی در همسانسازی خود با قواعد وطرز زندگی اسلامی کامیاب گردید.

چهار سال بعد درین محله بصفت امام مسلمانان مقرر گردید. پس از آن با تلاش فراوان شخصی برای خریداری زمین پول جمع آوری کرده آنجا یک مسجد خورد بنا نمود. در بنا این مسجد خودش با دیگر مسلمانان سهم گرفته بدون دستمزد کار میکرد.

از زندگی وسخنهای محمدیوسف بسیار متاثرشده بوی گفتم: میخواهم مسلمان شوم. محمدیوسف برای بار اول به من نگاه کرده گفت: «خدا مبارک فرماید، مگر مسلمان بودن بسیار مشکل است». گفتم: بر هر مشکلی فائق خواهم آمد. وی گفت: الحمد لله… آیا با کلمه ونماز آشنائی داری.

سرم را بشکل منفی تکان دادم، او کتاب خوردی به من داد که درآن کلمه ونماز با حروف رومی نوشته بود. برایم گفت: «این را یاد کن واگر ممکن بود بیگاه دیگری دیرتر بیا» در مدت چند روز نه تنها کلمه ونماز را از برکردم بلکه معنی آنرا نیز دانستم.

درین دوران با محمدیوسف دیدار کرده پیرامون دین اسلام معلومات بدست میآوردم. روزجمعه بود، در مسجد پیش روی تمام مسلمانان حاضر کلمه خوانده مسلمان شدم. اسمم آمینه گذاشته شد.

پس از مسلمان شدن اولین کارکه کردم مقداری از شراب را که عادتا با طعام مینوشیدم ترک نمودم. سگارنیز میکشیدم که آنرا هم ترک کردم ولباس های زنانه را برای دوخت دادم.

میدانستم که اگر با پراهن دراز اسلام جسمم را پنهان داشته وسرمم را نیز بپوشانم هنگام نشستن در چوکی چرخی منظرم مضحکه خیز خواهدبود. اما آماده شدم تاهر طنز وطعنه را در راه اسلام برداشت کنم. زمانیکه بار اول پراهن زنان مسلمان را به تن کرده میخواستم بیرون بروم مادرم با حیرت به من نگاه کرده گفت «سنتهیا توچه برتن کرده ای»؟ بر چهره اش شوخی نمایان بود.

پدرم نیزکه شب را به شراب خوری به سرکرده وحالا در بالای کرسی نشسته دهن فاجه میکشید چشمان سرخش را باز کرده مرا دید وبلند قهقه زد. گفتم: «مادر بیاد داشته باش اسم من آمینه است نه سنتهیا.» مادرم گفت: «آ…آمینه… این چه نامی است… دختر! عقلت رفته است؟». کوشیدم به مادرم بفهمانم که بوی از مسلمان شدنم خبرداده ام وحالا میخواهم زندگی خودرا همچون مسلمان ترتیب دهم. میگفت: «جای شما دوزخ است».

قبل از آنکه چیزی دیگری بگوید سخنش را بریده گفتم: مادر لازم نیست در معاملات من دخالت کنی، اگر حرفی بگفتن داری زمانیکه از دفتر آمدم بگو حالا برای من دیر میشود.

من چوکی چرخی را پیش فشرده بیرون رفتم. درین محله بد حبشیان هر آنکه مرا دید نخست حیران شده سپس مرا به استهزاء گرفت مگر من به هیچ یکی توجه نکرده راه خودم را ادامه دادم.

زمانیکه به دفتر اخبار خود رسیدم آنجاهم واکنش شدید پدیدار گردید. مردمان زیاد به دور وبرم گرد آمدند. هنگامیکه به آنها گفتم من مسلمان شده ام وزنان مسلمان این چنین لباس می پوشند، بعضی ها خاموشی اختیار کردند وبعض دیگر سخنهای زیرلب گفته رفتند.

اتفاقا آن روز معاش توزیع می شد. چون معاش را گرفتم چهارم حصه آنرا در خزانه مسجد گذاشتم. زمانیکه به خانه برگشتم مادر در انتظارم بود.

پدرم نیز در خانه موجود بود. من نصف معاش را به مادرم میدادم. از آن مبلغ پدرم مقداری برای نشه خود می ستاند. وقتی مبلغ از معاش را به مادرم دادم با حیرت به من نگاه کرده گفت: «این مرتبه ده دالر کم داده ای»؟ بلی بعد ازین صرف همین مقدار خواهم داد. من فیصله کرده ام تا یک چهارم معاشم را به مسجد بدهم…

باشنیدن این سخن من او مسلمانان ومسجد را به ناسزاگوئی گرفت. هیچ جوابی را مناسب ندیده به اتاق خود رفتم. تا دیر وقت مادرم را می شنیدم که نفرین کرده یاوه گوئی میکرد، در میان گاهی آواز پدر نیز شنیده میشد که:«حالا سنتهیا از دست ما رفته است. مسلمانان عقل اورا برباد دادند.

ما که هرگز به کلیسا پول نداده ایم واین یک چهارم معاشش را به مسجد میدهد». در چشم پدر ومادر من مسلمانان بیشتر از دزدان که پول دخترشان را ربوده بودند، چیزی دیگر نبودند. آهسته آهسته من زندگی خود را مطابق قوانین وفرموده های اسلام ترتیب دادم.

کسانیکه برمن انگشت کمی بلند می کردند نسبت به من بی پروا شدند. زبانهای که برخلاف من واسلام زهر می چکانیدند نیز خاموش گردیدند. سپس جشن کرسمس رسید. ما هرچند فقیر ومفلس هم باشیم جشن کرسمس را هرگونه که شود حتما با جوش وجذبه برگزار می کنیم. روز کرسمس شراب چون آب مصرف میشود. وچون از جام گردانی شراب با مهمانان انکار کردم در خانه قیامت برپا شد.

پدر از همان صبح غرق نشه بود، مادر نیز یک دو بار با مهمانان نوشیده بود. آنها در حالت نشه برسر من افتادند. مهمانان نیز غرق نشه بودند وهرچه به زبانشان آمد بی محابه برمن نثار کردند. حال همه آنها لائق دلسوزی بود. به این فکر افتادم که باید از اتاق خارج شوم، مگر هنگامیکه چوکی چرخی ام را فشرده میرفتم یک جوان بچه مهمان با پدرم درعقب من افتیده مقابل چوکی چرخی ایستاده شدند… گفتم: راه را باز کنید. اجازه رفتن دهید. پسر بدون آنکه از راهم دور شود جام شراب را برمن پیش کرده گفت: بگیر این را بنوش باز برو. گفتم: من برآن لعنت میگویم. به رویم یک سیلی محکم وقوی خوردم که پدرم زده بود. سرم بدوران آمد. اشک در چشمانم جاری شد مگر در وجود پدر وآن جوان گویا روح شیطان حلول کرده بود. مرا زیر لت وکوب گرفتند. مرا همچون پخته کوبیدند. با خاموشی این ظلم را برداشت کردم. دشنام وناسزا می گفتند. در حال نشه از دهن آنها کف سر کرده بود. وقتی آنها خسته شده بجای خود برگشتند من بشکل از اشکال خود را به اتاقم رسانیدم.

در آن شب به فیصله رسیدم که باید چه کنم. بار نخست فکرم بران رفت تا امام مسجد محمدیوسف را از تمام سر گذشت شب آگاه ساخته بعدا خانه را رها کنم.

مگر آنچنان که خشمم به سردی گرائید فکرم نیز تبدیل شد. به خود گفتم نباید پریشانی خودم را نزد محمدیوسف برم. باید برای آن حل تلاش کنم وبا والدین ام زندگی بسر برم. آنها بالای من حق دارند واین فریضه من است تا بکوشم که زندگی آنها را تغییر دهم.

چنانکه همان روز یک تصمیم مهم گرفته یک روز بعد محمدیوسف را از تصمیم خود آگاه ساختم. وظیفه در دفتر خبر را رها کرده رضاکار شدم. شهریه معمول برایم می رسید با آن گذاره میکردم. زمانیکه پدر ومادرم از فیصله آگاه شدند بسیار به خشم آمدند هرگز فکر کرده نمیتوانستند که آنچنان وظیفه عالی وخوب را رهاکنم .

به آنها گفتم که غصه نخورند چون سهم شان به آنها خواهد رسید. من به اخبار ها می نویسم وپول را که بدست میآید به ایشان میدهم. زندگی عملی من زمانی آغاز شد که مسلمان رضا کار شدم.

محمدیوسف رهنمائی های زیاد به من مهربانی کرده از خطرات راه در کار که برای آن برگزیده بودم آگاهم کرد. خودم نیز میدانستم که این راه پرخطر است اما اسلام به من همت وحوصله بخشید که بسبب آن هیچ خطری را به خاطر نمی آوردم .

به زندان ها رفته با ملاقات ودیدار با زندانیان بزرگی وعظمت اسلام را به آنها بیان میداشتم.

پهلوهای گندیده زندگی آنها را به ایشان نمایان ساخته مشوره میدادم تا زندگی بهتر را برگزیده با آن بسر برند.

بعضی زندانیان برای گذراندن وقت به سخنانم با توجه گوش میدادند بعضی دیگر مرا به استهزاء میگرفتند. در میان آنها کسانی نیز بودند که بر معیوبیت جسمی من قهقه می زدند مگر هرگزم هراسان نه شده همتم پایان نیافت. در میان زندانیان یک حبشی بنام «اربنتو» نیز بود. وی از سخنان من تاثیر شگرف پذیرفته بود، یک روز برایم گفت: تو دختر بسیار باهمت هستی. اگر واقعا میخواهی بدی وزشتی را از میان برداری «برناردو» را ازمیان بردار. پرسیدم: برناردو کیست؟ برناردو درین شهر رهبریک باند مافیا است.

وی کسیست که اجاره داری مواد مخدر را در این شهر بدوش دارد. اگر او نباشد نه به مردم مواد مخدر میرسد ونه به آن معتاد میشوند. آدمی بسیار خطر ناک است.

امروز اگر به این حالت رسیدم مسؤول آن برناردو می باشد. گفتم: با برناردو چگونه دیدار کنم. او در گوشم نشان برناردو را گفت. زمانیکه حرکت کردم یکسره لهجه اربنتو تبدیل شده باندامت وپشیمانی گفت: «من اشتباه کردم که نام برناردو را برایت بیان کردم. تمام این رویداد را فراموش کن. تو نمیدانی که برناردو به چه پیمانه خطرناک است. با عزم گفتم: اما من تصمیم گرفته ام تا باوی دیداری کنم. پرسید: با او چه کار داری؟ گفتم: میکوشم راه راست را برایش نشان بدهم. او به خنده شد. آواز قهقه اش را تا بسیار دور می شنیدم.

وقت صبح بود که بدون ضیاع وقت به خانه مجلل برناردو داخل شدم. با دیدن آن خانه کسی خیال هم کرده نمیتوانست آنکه در آن زندگی دارد یک مجرم بزرگ است. یک ملازم راهم را گرفته پرسید: تو اینجا چه میکنی؟ با غور به پراهن وچوکی چرخی ام نگاه میکرد. گفتم: میخواهم با آقای برناردو دیدارکنم. باقهقه گفت «تو؟» ملاقات با آقای برناردو این گونه آسان نیست. گفتم: آخر چرا؟ او هم انسان است وانسان با انسان دید وادید میکند.

میان من و وی سخنهای رد وبدل شدن گرفت. در این میان یک آدم میان سال با تن کلفت از یک اتاق بیرون آمده باخشم گفت: این چه حال است؟ چرا سروصدا دارید؟ ملازم در مقابل آن شخص به رکوع شده گفت: «این دختر اصرار دارد که با شما دیدار کند» پرسید «بامن» چه کار است؟ گفتم: میخواهم باشما تنها صحبت کنم.

برناردو قدری باشگفتی بسویم نگریسته سپس به ملازم اشاره کرد تابرود. چون ملازم رفت برناردو با نخوت تمام گفت: من این چنین باکسی دیداری نمیکنم.

تومعیوب هستی برای همین ایستاد شده ام. بگو به توچه مدد کنم. بسویش نگاه کردم و در چشمانش خیره شده گفتم: «آقای برناردو! آیا واقعا میخواهید برای این دختر معیوب کاری کنید؟! قبل از جواب دادن لحظه تامل کرده سپس بالبخند گفت: «آری بگو من چه خدمتی به تو کرده میتوانم». من دوباره به چشمانش نگاه دوختم:

محسوس کردم که آقای برناردو مقداری آرامی احساس میکند. نگاهش را از نظرم بر میتافت. گفتم: آقای برناردو: «خداوند به تو هرچیز داده است حالا تنها به هدایت ضرورت داری ، هدایت حقیقی». گفت: ای دختر!… نمیدانم تو که هستی…. وقت من بسیار قیمتی است… در دو دقیقه سخنت را ختم کن. چون به سخن آغاز کردم چهره برناردو از قهر وغضب سرخ گردید، با قهر تمام گفت: تو دیوانه ای… ازین جا برون شو، کی به تو گفت که من این کار را میکنم؟ من تو وکسی را که به تو این را گفته زنده نخواهم گذاشت. با آرامش تمام گفتم: ازین قهر وجذبه شما دانسته می شود که آنچه به من در باره شما رسیده است درست می باشد. «تو هزیان میگوئی، بیرون شو از این جا… اگر فلج نبودی…»

آقای برناردو! میدانم که شما توانمند بوده تمام شهر را در قبضه خود گرفته اید». برناردو با آتش غضب گفت: «پس تو اصلا چه میخواهی؟» میخواهم برای فائده خلق خدا این شغل خود را رها کرده به کاری دیگر مشغول شوید اگر این از شما ممکن نیست پس به دختر معیوب چون من کرم وجوانی کرده روزانه پنج دقیقه وقت ملاقات دهید. او با حیرت به من خیره نگاه کرد، سپس قهقه زده گفت: بسیار لجوجی… فردا همین وقت آمده میتوانی. وقتی از آنجا برون رفتم بسیار مطمئن بودم.

بر ناردو اتالیائی نژاد، در زندگی شاید با انسانی چون من سر نخورده بود. در شخصیت من دلچسپی گرفت. یک روز پس از دیگری. هر روز مرا خواسته با من سخن میگفت. گفتگو از دائره پنج دقیقه گذشته به ساعتها رسید. برای او بد حالی وفقر انسانها را بیان داشته تباه کاری و ویرانگری مواد مخدر را ذکر میکردم وحقانیت اسلام را نمایان می داشتم. آهسته آهسته در افکار او مقداری نرمش پیدا شد.

یک روز گفت: آمینه! نمی دانم که توکی هستی؟ مسلمان چگونه میباشد؟ مگر یک سخن را دانسته ام که تو روانشناسی انسان را خوب بلد می باشی. من پاسخ دادم: اسلام دین انسانهاست. یک دین کامل است. دین کامل. برای همین اسلام به مسلمانان تلقین میدارد تابه روان انسانها توجه جدی داشته باشند.

محسوس کردم که حالا دیگر هر وقت میخواهم با او دیدار کنم نا آرامی برایش پیدا می شود. یک روز برایم گفت: آمینه‍! آیا واقعا زندگی انسان فانی است؟ انسان باید در زندگی کار خوب نموده دیگران را خوب بداند؟ پاسخ دادم: الحمد لله… شکر بی شمار خداوند منان را که این سخن در ذهن تو جای گرفته است. برناردو چند روز بعد خود را رها کرده براه راست آمد. بدون تردد قبول نمود که کارمند مافیا بوده . رازهای پس پرده مافیا را فاش نمود. شاید به یاد داشته باشید که این عملکرد بر ناردو چه هلهلهء را در زمان صدارت صدر فورد برپا نموده بود.

برناردو به یک روزنامه نگار گفته بود: یک دختر معیوب وفلج به من این قوت پرواز را بخشید که زنجیرهای بدی را درهم شکست وحالا همت پرواز در فضاهای آزاد را در خود احساس می کنم. روزیکه خبر گلوله خوردن برناردو در زندان برایم رسید بسیار گریستم. افراد مافیا اورا کشته بودند. زنده ماندن او برایشان خطر ناک ثابت شده بود. او یک انسان بود که در راه راستی گام نهاده بود واگر زنده می ماند مصلح بزرگ ثابت می شد.

بخاطر توبه کردن برناردو در رسانه ها به من شهرت فراوان دادند، تصاویرم نشر وپخش میشد. مصاحبه های من در اخبار ومجلات پخش نشر گردیده. در رادیو وتلویزیون از من دعوت به عمل آمده کارنامهء مرا توصیف وتمجید کردند. محمد علی قهرمان وزنه عالی جهانی به دیدارم آمده مرا بسیار تعریف کرد. رئیس جمهور فورد مرا به قصر سفید خوانده مدح نمود. با وجود این شهرت وعزت تکبر را با در خود راه ندادم چون تکبر نزد خداوند پسندیده نیست.

انقلاب را که اسلام در زندگی من رقم زده است میخواهم در تمام دنیا پخش نمایم واگر این در ید توان من نیست این خواهش را حتما در دل دارم که سیاه پوستان امریکا از فیوض وبرکات اسلام فیض یاب شوند.

پدرم از شراب نوشی توبه کرده نشه را رها کرده است. مادرم بسیار احترامم می کند، هر چند آنها دین خود را رها نکرده اند اما در زندگی آنها دگرگونی کامل رونما شده است. در چند سال گذشته در پی تلاشهای من 350 نفر از مواد نشه آور توبه نموده و21 مرد وزن اسلام آورد اند.

من یک زن فلج زده ام مگر خودم را فلج زده نمی دانم، چون باور وایمان دارم که آنکه مسلمان شود فلج زده نخواهد بود، خداوند تکیه گاه او می شود. زندگی من برای اسلام وقف شده است. من تنها برای اسلام کار می کنم وروح اسلام را میخواهم به انسانها بدمم. هرگاهیکه یک انسان راه بدی را ترک می کند، چنان میدانم که پیروزی وفتح اسلام واقع شده است… «این است داستان من از سنتهیا تا آمینه شدن»!.

محمدقاسم محمدی

Atomic Habits
د ښوونکي لارښود کتابونه
د ښوونکي لارښود کتابونه

Editorial Team

د واسع ویب د لیکوالۍ او خپرونکي ټیم لخوا. که مطالب مو خوښ شوي وي، له نورو سره یې هم شریکه کړئ. تاسو هم کولی شئ خپلې لیکنې د خپرولو لپاره موږ ته راولېږئ. #مننه_چې_یاستئ

خپل نظر مو دلته ولیکئ

Atomic Habits
Back to top button
واسع ویب