حکایت خواهر مسلمان که از تبلیغ مسیحیت به تبلیغ اسلام پرداخت
من در خانوادهاي پايبند به دين مسيحي بزرگ شدهام. وقتي کودکي بيش نبودم به همراه خانوادهام به کليساي مخصوص کشيشان ميرفتيم که در آنجا به شدت به دستورات کتاب مقدس پايبند بودند؛ در اين کليسا برزنان لازم بود تا سر خود را بپوشانند واگراحيانا ً يکي از آنها بي حجاب وارد ميشد فورا ً يک روسري به او داده ميشد تا سر خودرا بپوشاند. روز يکشنبه با اين که روز تعطيل به حساب ميآيد اما در اين روز تمام کارهايي که مربوط به امور دنيوي بود ممنوع بود حتي براي مابچهها اجازه بازي کردن هم نداشتيم الا بازيهايي که ارتباط مستقيم با کتاب مقدس داشت!
وقتي به سن هشت سالگي رسيدم يک مسيحي معتقد بودم که عقيده داشتم مسيح از من مواظبت ميکند؛ واينکه خداوند حضرت مسيح را ارسال کرده است زيرا پيامبران ديگر دررسالتشان موفق نبودند، در آن سن وسال من از ترس اينکه حضرت مسيح مرا به همراه ساير مسيحيان به بهشت نبرد واز قافله آنها عقب بمانم به شدت به دينم پايبند بودم.
در سن چهارده سالگي مرا در حوض آبي نشاندند تا اينطور برايم تداعي کنند که من از زندگي قديم خود خارج شدهام وصفحه جديدي در زندگي گشوده شده است، وچون من مسيحي بودم تمام گناهان گذشته من بخشوده شده است زيرا حضرت مسيح بار گناهان بندگان را به دوش گرفته است وبه صليب کشيده شده است اين واقعه براي ما به عنوان غسل تعميد نام ميبرند ودر مسيحيت غسل تعميديعني اينکه جايي در بهشت پيدا کردهام.
اينک که به اين وقايع ميانديشم از ساده انديشي خود متعجبم که چگونه به اين چيزها ايمان داشتهام؟!
فعاليتهايم در کليسا
در بعضي از کليساها که روح القدس را مورد اهتمام قرار ميدهند عقيده دارند اگرآنهايي که ميخواهندتعميد کنند به اسم روح القدس تعميد داده شوند آنها داراي قدرت تکلم به تمام زبانها خواهند بود مانند اين است که از جانب خدا به آنها الهاماتي ميرسد. وقتي در کانادا کار ميکردم به يکي از اين کليساها رفتم؛ بعد از نيايش از من خواسته شد تا جلو بروم تا به استقبال روح القدس بروم. وبه من دستور داده شد تا دهانم را باز کنم وزبانهايي راکه ياد گرفتهام را تکلم کنم من که هرچه کوشش کردم چيزي بر زبانم نيامد!!
اين حادثه برايم خيلي گران تمام شد با اين احوال باز هم از عقايد خود نسبت به مسيحيت نکاستم بلکه طبق تعاليم مسيحيت به پيش ميرفتم وبا مسافرت به کشورهاي مختلف سعي ميکردم به عنوان يک مبشر مسيحي عمل کنم. در هند به مدت دوسال به فعاليت مشغول بودم بعد از آن به مدت سه سال به فيليپين رفتم وبه فعاليت پرداختم. دراين مدت به عنوان يک عضو فعال کليسا شناخته شده بودم واين باعث شده بود تا مقامات کليسا در کشورم به وجودم افتخار کنند. از نظراخلاقي در درجه بالايي قرار داشتم واين به خاطر ايماني بود که در خود حفظ کرده بودم. در طول اين مدت با مردم مختلف وبا دينهاي مختلف ديدارداشتم؛ درکليسا با مسايلي مواجه ميشدم که برايم متناقض بودند به خاطر همين وقتي به انگلستان برگشتم دنبال کليسايي ميگشتم تا مناسب عقايد من باشد. وقتي از کليساي پروتستان دلسرد شدم به سوي کليساي انگلوساکسون کشيده شدم، بيشترکه دقت کردم متوجه شدم اين کليسا نيز بيشتر مبادئاش را به دست بشر ساخته است. بنابر اين از عقيده مسيحيت دست کشيدم اما ايمانم را به خدا حفظ کردم. در آن هنگام چيز ديگري براي جايگزين کردن مذهبم در ذهنم نبود.
نقطه تحول
درآن هنگام من در شرق لندن زندگي ميکردم؛ در واقع در اين مدت در منطقه مسلمان نشين به فعاليتهاي تبشيري مشغول بودم البته اين فعاليتها را تحت عنوان انجمنهاي کارگري انجام ميدادم. در اين مدت با دوستان بسياري آشنا شده بودم که به من خيلي احترام ميگذاشتند ومرا به عنوان يک فرد از خانواده بزرگشان پذيرفته بودند. آنها بدون هيچ گونه ترديدي در برابر من به نماز ميايستادند ودرمورد دينشان نيز صحبت ميکردند. من در اين مدت متوجه شدم اين اسلام است که آنها را اين چنين به هم پيوسته نگه داشته است؛ عباداتي نظير روزه ونماز وارتباطات خانوادگي درپيشبرد زندگيشان بي نهايت مؤثر بود.
تا آن لحظه هرگزبه فکرم خطور نکرده بود که روزي مسلمان خواهم شد… من ازآنها به خاطر رفتار صميمانهاي که با من داشتند خوشم ميآمد. من توانسته بودم با آنها رفت وآمد خانوادگي داشته باشم؛ همچنين توانسته بودم والدين آنها را متقاعد کنم تا به همراه فرزندانشان به گردش برويم. دراين مدت با افراد زيادي آشنا شدم که از بين آنها دو دختربودند که خيلي پايبند به دينشان يعني اسلام بودند به طوري که همواره حجاب خود را رعايت ميکردند ووقتي در مورد دينشان صحبت ميکردند حرارت خاصي در لحنشان وجود داشت؛ سخنان آنها در مورد دينشان مرا به فکر واداشته بود چون قبلا ًاز کس ديگري اين کلمات را نشينيده بودم.
از تبليغ مسيحيت به سوي اسلام
به مرور زمان به تدريس زبان انگليسي براي بزرگسالان درکلاسهاي شبانه درآن منطقه ميپرداختم. شبي در يکي از کلاسهاي شبانه دانش آموزي رايافتم که به نظر من نمونه کاملي از يک مسلمان ملتزم وزرنگ به شمار ميرفت. او از من سؤالاتي را پرسيد که من از جواب آن عاجز بودم؛ سؤالاتي که برمن واجب بود در دينم آن را بدانم اما من کمترين اطلاعاتي در اين موارد را نداشتم. اواز من پرسيد: عقيدهام چيست؟ عقيده تثليث يعني چه؟ ويا سؤالاتي در مورد حقوق ايتام وچگونگي ميراث در مسيحيت را از من ميپرسيد که من از جواب دادن به او عاجز مانده بودم. من از خودم متعجب بودم چگونه به تبليغ ديني ميپردازم که خود در مسائل آن بيگانهام. جالب اين جا بود که من خود در جستجوي جواب اين سؤالات بودم…
در آن لحظه من به او گفتم: اين از اساسيات دين ميباشد که هر شخصي بايد به آن ايمان داشته باشد. هرچند که مطمئن بودم اين جواب قانع کنندهاي نبود؛ من دريافته بودم که دين مسيحيت در برابر منطق اسلام دچار نقص است.
لذت تقرب به خداوند
بعد از اين جريان ديگرنتوانستم با تازه مسلمانان ديداري داشته باشم هرچند به کسي هم نگفتم که در اعماق وجودم چه ميگذرد؛ مانند اين بود که اجزايي ازداخل در کنار هم چيده ميشد. من ميدانستم که اصل خدايي که به آن اعتقاد داشتم همان خدايي است که در اسلام به آن معتقد هستند. در اين مدت دريافته بودم که به نماز احتياج دارم، از نماز مسلمانان خوشم ميآمد زيرا آنها را مرتبط به هم وبا طمأنينه ميدانستم. آن دانش آموز مسلمان به من گفته بود که هنگامي که انسان به سجده ميافتد در نزديک ترين حالت نسبت به خدا قرار داردپس بهتر است در آن موقع هرچه که از خدا ميخواهم را درخواست کنم. يادم ميآيد وقتي براي اولين بار سجده را انجام دادم شادي زائد الوصفي بر من چيره گشت. با اينکه مسلمان نبودم اما براي اينکه نماز را ياد بگيرم کوشش به خرج ميدادم. احساس کردم که يک آرامش قلبي در من پديد آمده است؛ اين آرامش را من سالها به دنبالش بودم اما آن را نيافته بودم. بيش از پيش تشويق شده بودم به خاطر همين با کساني که از کاتوليک وپروتستان به دين اسلام پيوسته بودندملاقات کردم واز آنها سؤالات مختلف را ميپرسيدم که آنها نيزبه خوبي جواب مرا ميدادندوشک وشبهه را از دل من ميزدودند.
عبادت قبل از مسلمان شدن
ماه رمضان نزديک بود ومن تصميم گرفته بودم روزه بگيرم. کسي در جريان روزه گرفتن من نبود؛ کار را زود شروع ميکردم ودر هنگام غروب به خانه ميآمدم تا افطار کنم. من ميدانستم که مسلمانان در اين ماه به خواندن قرآن بيش از هر زمان ديگري اهميت ميدهند؛ علي رغم اينکه از خواندن قرآن در طي اين سالها اجتناب کرده بودم اما به نظر من الآن موقعش شده بود تا خواندن قرآن را شروع کنم. با خواندن آيات قرآن آراش بيشتري به من دست داد در آن موقع يقين حاصل کردم که اين کتاب حامل پيام راستيني است که از جانب خداوند نازل شده است.. در شبهاي رمضان خواندن قرآن برايم خيلي لذت بخش بود به طوري که توانستم قبل از اينکه ماه رمضان به پايان برسد قرآن را ختم کنم. در آن سال بود که براي اولين بار با مسلمانان نماز خواندم اما تا آن موقع به همه ميگفتم مسلمان نيستم هرچند که در اين يک سال بسياري از عبادات اسلامي را به جاي آورده بودم.
تصميم نهايي
در جريان ديدارهايم که از بعضي از زنان مسلمان داشتم پي بردم که آنها در اعمال خير يد طولايي دارند.. وقتي اين چيزها را از آنان ديدم با خودم گفتم ماداميکه در بين مسلمانان اين چنين زناني وجود دارد پس ترس من از چيست؟! تا اين لحظه قطعه قطعه اجزا عقيدهام را کنار هم چيده بودم الا قطعهاي که راجع به پيامبر اسلام بود هنوز ناتمام مانده بود. تا آن لحظه من حضرت مسيح را آخرين پيامبر خدا به حساب ميآوردم؛ در آن لحظه فکري در ذهنم خطور کردمن ايمان داشتم که اين قرآن از جانب خداست درنتيجه خداوند اين آيات را بر پيامبر وحي کرده است تا به مردم ابلاغ کند پس انکار من بي جهت بود. زيرا بدون رسول الله نه قرآن معني داشت ونه سنت او.
در اواخر رمضان بود که شهادتين را ادا کردم وبه وحدانيت خداهمچنين به رسالت پيامبر ايمان آوردم. با اينکه کلمات سادهاي بود اما يک سال کامل وقت گرفت تا من آن رااز قلبم بر زبان بياورم. بعد از آن با مردي مسلمان ازدواج کردم که حاصل اين ازدواج چهار فرزند است که براي تربيت آنان براساس تربيت اسلامي نهايت تلاش خود را به کار ميگيرم.
وظيفه ديني هر مسلمان
وقتي دين اسلام در قلبم رسوخ پيدا کرد متوجه عظمت وبزرگي اين دين شدم به خاطر همين برخود واجب دانستم تا در تبليغ اين دين نهايت سعي خود را به کار گيرم؛ تا مردم بدانند اين تنها ديني است که از جانب خداوند مورد قبول است. من عقيده دارم هر مسلمان بايد يک عضو فعال در جامعه باشد تا بتواند به تبليغ اين دين بپردازد. بنابرهمين عقيده من به همراه شوهرم (ابوسليمان) مصمم شديم تا مرکزي براي تعليم زبان عربي داير کنيم. اين مرکز را در سال 2000 در شرق لندن دايرکرديم که در آن به آموزش تعاليم اسلام نيز ميپردازيم. ما کارمان رااز کودکان چهاروپنج ساله شروع کرديم. با توجه به اين که استقبال ازاين مرکز زياد بود اما به دليل ضيق مکان بيشتر از پانزده نفر نتوانستيم گزينش کنيم. ابو سليمان چهار جلسه در هفته برنامه آموزش زبان عربي دارد وبا توجه به اينکه تقاضا براي اين کلاسها زياد است در فکر جاي وسيع ترهستيم تا بهتر بتوانيم در رسالتي که بر دوش ماست عمل کنيم. بر هرتازه مسلماني که به اين دين پيوسته است واجب است سهمي در تبليغ اين دين حنيف داشته باشد.
ریتا-انگلستان