
قبل از اسلام حجاب را به تمسخر میگرفتم اما… (حکایت مسلمان شدن)
“قبل از اينکه مسلمان شوم همواره حجاب را به تمسخر ميگرفتم. اما وقتي به فضل خداوند مسلمان شدم نظرم در مورد حجاب وزنان مسلمان نيز تغيير يافت.
همواره قبل از اينکه مسلمان شوم بر زنان مسلمان احساس ترحم ميکردم؛ زيرا مجبور بودند خود را درخيمهاي ضخيم پنهان کنند. من به عنوان يک زن در جامعه آمريکا زني امروزي وآزاد از هر قيد وبندي محسوب ميشدم؛ وچون مسلمان نبودم هرگز اموري مانند عفاف وپاکدامني فکر مرا مشغول نميکرد واين براي زناني هم سن وسال من امري طبيعي محسوب ميشد. وقتي به نور ايمان پيوستم نظرم به طور صدوهشتاد درجه در مورد حجاب تغيير يافت. من توانستم حقيقت جامعهاي که در آن زندگي کرده بودم را درک کنم واز عوام فريبيهايي که در آن غوطه ور بودم خارج شوم.من فهميدم که ما لباسهايمان را براي جلب نظر مردان ميپوشيديم، اما خود را فريب ميداديم وآن را به علاقه خود در پوشيدن اين لباسها نسبت ميداديم ولي حقيقت تلختر از اين بود زيرا وقتي توجه مردان را به خود جلب ميديدم در پوست خود نميگنجيدم.
در اين مدت من به نکاتي پي بردم که برايم جالب بود وآن اين بود که اکثر زناني که فرهنگ برهنگي را ترويج ميدهند در جامعه درآمد بيشتري دارند مانند هنرپيشهها ويا مانکنهاي لباس ويا حتي رقاصهها که از اين راه امرار معاش ميکنند؛ من فهميدم که ما لباسهايمان را براي جلب نظر مردان ميپوشيديم، اما خود را فريب ميداديم وآن را به علاقه خود در پوشيدن اين لباسها نسبت ميداديم ولي حقيقت تلختر از اين بود زيرا وقتي توجه مردان را به خود جلب ميديدم در پوست خود نميگنجيدم.
من بوسيله نور اسلام توانستم تا تاريکيهاي زندگيم را بهتر ببينم؛ من با پوشاندن سروحجاب توانستم ديگران را از نظرخواهيهاي احساسي نسبت به خودم باز دارم. وقتي که سرم را پوشاندم احترام مردم را به خود جلب کردم زيرا آنها متوجه شدند که من براي خودم احترام قائل هستم، آن موقع بود که عقلم را به سوي حقيقت گشودم.
نقطهي تحول
من دختري با نشاط بودم که آرزوهاي فراواني در زندگي داشتم. پدرم درجه داري در ارتش آمريکا بود. در سن نوجواني يکي از دوستان پدرم به من پيشنهاد داد که به انجمني بپوندم که متشکل از جواناني بود که بيشتر آنها داراي مناصب حکومتي بودند؛ مأموريت اين انجمن فقط اين بود که براساس برنامه هايي که داشتند به تخريب دين اسلام ميپرداختند.
آنها براي ما دوره هايي علمي گذاشته بودند تا از اين طريق بيشتر با دين اسلام آشنا شويم تا بتوانيم در آينده همانند مستشرقين مغرض به دين اسلام ضربه وارد کنيم.
دوست پدرم به من قول داد اگر من بتوانم اين دوره را با موفقيت به پايان برسانم ودر رشته روابط امور بين الملل تخصص بگيرم در آينده ميتوانم به عنوان يکي ازکارمندان سفارت آمريکا در کشورهاي عربي خاورميانه به کار بپردازم. البته هدف نهايي از اين اقدام سوء استفاده از منصبي بود که به ما محول ميشد، مأموريت ما در واقع کار کردن برروي عقل زن مسلمان بود. ما از اين طريق با زنان مسلمان رابطه برقرار ميکرديم واز جنبشهاي حقوق زن حمايت ميکرديم. من اين فکر دوست پدرم را پسنديدم زيرا با تصاويري که از تلويزيون از وضعيت اسف بار زنان مسلمانان ديده بودم واينکه چگونه در فقر وبدبختي دست وپا ميزدند حداقل کاري که ميتوانستم بکنم اين بود که آنها را به سور نور آزادي وتمدن در قرن بيستم راهنمايي کنم.
من با خوشحالي به اين انجمن پيوستم وتحصيل آکادمي را شروع کردم. قرآن کريم واحاديث نبوي وتاريخ اسلامي را فرا ميگرفتم. به موازات آن راههايي را فرا ميگرفتم که توسط آنها براي تحقق نقشه هايي که داشتيم يعني خراب کردن چهره حقيقي اسلام آن را به کار ببريم. من ياد گرفته بودم چگونه با کلمات بازي کنم وحقايق را وارونه جلوه دهم واين چيزي بود که واقعا ً مؤثر بود.
من زير دست اساتيد يهود به تعليم علم شريعت اسلامي در فقه وسيرت وتاريخ وحديث وقرآن پرداختم و عضوانجمني بودم که در زمينه حقوق زنان مسلمان فعال بودم وبه انتقاد از دين اسلام ميپرداختم زيرا زنان مسلمان را از حقوقشان محروم کرده بودند. نهايت آرزوي من اين بود که زن را از قيد وبندهاي مذهبي علي الخصوص حجاب که مانع آزادي زنان بود را برهانم.
اما…. پيام اسلام کم کم در من اثر ميکرد واين معاني که از يک منبع سرچشمه ميگرفت باعث ميشد که من به فکر فرو بروم پس براي اينکه خود را از اين حالت برهانم سعي کردم عکس العمل نشان بدهم تا در برابر اين دين واکسينه شوم. من به نزد يکي از اساتيد دانشگاه که در رشته الهيات تخصص وفارغ التحصيل دانشگاه هارواد بود رفتم تا تعاليم دين مسيحي رانزد او بياموزم. فکر کردم با رفتنم به پيش او به هدفم نزديک شدهام اما…..
اين استاد که من نزد او به تحصيل ميپرداختم مسيحي بود اما نه مانند مسيحيان ديگر بلکه او يک مسيحي موحد بود که عقيده تثليث را به طور کامل رد ميکرد وبه وحدانيت خدا اعتقاد داشت.
او حضرت مسيح را پيامبري از جانب خدا ميپنداشت والوهيت عيسي مسيح را به کلي منکر ميشد؛ اين اعتقادات سر آغاز بذرهاي توحيد بود که در دلم کاشته شد.
او با مراجعه به کتب ومنبعهاي قديمي از قبيل کتابهاي يوناني وعبري وآرامي واز روي دليل عقايد تثليث را رد ميکرد وبه نکاتي که در کتب تحريف شده بود نيز اشاره ميکرد واز روي منابع تاريخي پوچي بعضي از جريانات را برايمان به اثبات ميرساند.
بالاخره تا وقتي در اين رشته به تحصيل پرداختم آن اندک عقيدهاي که در مورد دين خودم مسيحيت را داشتم نيز از دست دادم. ولي هنوز آمادگي قبول دين اسلام را نداشتم.
من تا سه سال به تحصيل در علوم مختلف اسلامي پرداختم تا در آينده از نظر شغلي بيمه باشم. در اين سالها با مسلمانان نيز ديدار داشتم واز آنان در مورد دينشان سؤالاتي را ميپرسيدم. در بين کساني که سؤالاتم را از او ميپرسيدم برادري مسلمان بود که در يکي از مؤسسات اسلامي به کار مشغول بود. او وقتي ديد من در مورد اين دين بسيار کنجکاو هستم به سخنان من همت گماشت واز هر فرصتي استفاده ميکرد تا مرا با اين دين آشنا سازد.
در يکي از روزها او با من تماس گرفت وگفت عدهاي از مسلمان از شهر ديدار ميکنند واو ميخواست به ديدار آنها برود واز من نيز دعوت به عمل آورد تا همراه او به ديدار آنها بروم. من دعوت او را پذيرفتم وبعد ازنماز عشاء به پيش آنها رفتم. جمعيت کثيري جمع شده بودند آنها وقتي مرا ديدند برايم جايي را باز کردند وبه سوي شيخي پاکستاني که سالخورده بود اما دردين داراي معلومات فراواني بود رفتم وروبروي او نشستم. او در بسياري از مسائل موجود در قرآن وانجيل به مناظره با من پرداخت وبا دلائل عقلي ونقلي به ردشبهات ميپرداخت. اين مناظره غير رسمي تا اذان فجر به طول انجاميد…
در آخر به جايي رسيده بودم که هيچ شک وشبههاي در ذهنم باقي نماند. او در انتها جملهاي را گفت که هيچ کس قبل از آن به من نگفته بود. او مرا به اسلام فرا خواند وگفت: من شما را به دين اسلام دعوت ميکنم. اين براي اولين بار بود که کسي مرا به دين اسلام دعوت ميکرد؛ درطول اين سه سال بارها وبارها با مسلمانان بحث ومناقشه داشتهام اما هيچ کس تا آن موقع مرا به دين اسلام دعوت نکرده بود. بعد از ادله ثابتي که برايم بيان شده بود ودانسته بودم که دين اسلام دين برحق است ديگر درنگ را جائز نشمردم ودعوت او را پذيرفتم وگفتم ميخواهم مسلمان شود. شهادتين را ابتدا به عربي وسپس به انگليسي تکرار کردم….
با يقين سوگند ميخورم هنگامي که شهادتين را ادا کردم مانند اين بود که وزنه سنگيني از روي سينهام برداشته شد، ومن توانستم بهتر نفس بکشم وخداوند را به خاطر اين هدايت همواره شکر گذار هستم که مرا براي زندگي جديد وبهتر آماده کرد.
با يقين سوگند ميخورم هنگامي که شهادتين را ادا کردم مانند اين بود که وزنه سنگيني از روي سينهام برداشته شد، ومن توانستم بهتر نفس بکشم وخداوند را به خاطر اين هدايت همواره شکر گذار هستم که مرا براي زندگي جديد وبهتر آماده کرد.
هجرت به سرزمين ايمان
بعد از اينکه مسلمان شدم از سرزمين مادري هجرت کردم وبه کشور کويت رفتم تا به طور عميقتر با دين حنيف آشنا شوم. در کويت با بسياري از کتب اسلامي آشنا شدم وتوانستم عميقتر با مسائل دين آشنا شوم. در کويت در زمينه دعوت وتبليغ مشارکت فعال دارم.
فعاليتهاي دعوي
در تابستان يکي از سالها براي سخنراني به يکي از انجمنهاي زنان در چين دعوت شدم، يکي از برنامههاي اين انجمن سخنراني براي زنان غير مسلمان بود تا اسلام را براي آنها تعريف کنم. وقتي به سالن سخنراني وارد شدم تعداد حاضران را بيش از حد تصور ملاحظه کردم. جمعيتي که حاضر شده بودند ومشتاق شنيدن سخنراني بودند. ابتداي سخنراني به آرامي گذشت اما وقتي در مورد تعدد زوجات در دين اسلام به توضيح پرداختم کم کم سروصداهايي از گوشه وکنار بلند ميشد ودر اعتراض به اين حرفهايم سخنانم را قطع ميکردند.
در چهره تک تک آنها عدم قبول اين موضوع را ديده ميشد. آنها دلايلي را که براي آنها بيان کردم را قبول نداشتند. بايد فکري با اين موضوع ميکردم. جو خفقان باري برايم درست شده بود. تصميم گرفتم آنها رابا دلائل قاطع قانع کنم. تمام نيروي خود را جمع کردم واز خداوند طلب کمک کردم. ابتدا کمي سکوت کردم سپس براي جلب توجه کمي بلندتر از حد معمول به سخنراني ادامه دادم.
به آنها گفتم به سخنان من گوش کنيد سپس قضاوت را به خودتان واگذار ميکنم. من به شما دوروش زندگي را بيان ميکنم آن وقت انتخاب با خودتان است که کدام زندگي را ميپسنديد.
زندگي نخست…
سالها از سن ازدواجت گذشته است وهنوز کسي براي خواستگاري به در خانه ات نيامده.. وتو از قطار ازدواج عقب ماندهاي تنها بايد به زندگي ادامه دهي وما يحتاج زندگي ات را بايد خودت تأمين کني… از آينده در هراسي؛ نميداني عاقبت تو به کجا ميانجامد وچه کسي کفالت تو را به عهده ميگيرد… با چه کسي مأنوس ميشوي.. کجايند فرزندانت تا شادي ولبخندهاي آنها را ببيني… وقتي پير شدي حتما ً به دستان نوازش گري نياز داري تا از تو مراقبت کنند… و.. و… آيا دوست داري در سکوت وتنهايي بميري؟ کما اينکه در غرب براي بسياري اززنان مجرد اتفاق افتاده است.
اما زندگي دوم
سالها از سن ازداوجت گذشته است… خيلي سريعتر از آنکه فکرش را بکني وقت ميگذرد اما قبل از اينکه از قطار ازدواج عقب بيفتي راه حلي پيش رويت قرار ميگيرد… ميتواني زن دوم مردي شوي که از نظر شريعت تمام اختيارات به او واگذار شده است تا تمام حقوق آشکار ونهان زندگي زناشويي را رعايت کند.. تو نيز در سايه شوهر يک زندگي با کرامت را خواهي داشت.. بله تو همسر دوم خواهي بود اما بايد بداني که تو درواقع در همه چيز با او شريک خواهي شد. وبر مرد واجب است که عدالت را در همه امور رعايت کند. آن موقع است که ميتواني آرزوهايت را برآورده کني ودر کنار همسر وفرزندان زندگي مطمئني داشته باشي… هيچ مسئوليت شغلي نيز نخواهي داشت زيرا در اسلام کفالت خانواده با مرد است. اين کانون گرم خانواده باعث ميشود که آسوده خاطر بخوابي زيرا ميداني که شخصي هست که هنگام ناراحتي ات دلداريت خواهد داد وهنگامي که مريض ميشوي از تو مواظبت خواهد کردوهرگاه از او دور شوي دلش برايت تنگ ميشود….. و… و… و
سپس از آنها پرسيدم: حالا کدام روش از اين دو زندگي را ميپسنديد خواهش ميکنم صادقانه به سؤال من جواب بدهيد هرکس روش زندگي اول را ميپسندد دستانش را بالا بگيرد.. چون کسي دستانش را بالا نبرد دوباره سؤالم را تکرار کردم؛ اما کسي نبود. سپس گفتم: آنهايي که موافق زندگي دوم هستند دستانش را بالا بگيرد… با تعجب مشاهده کردم اکثر حاضرين دستانشان را بلندکرده بودند. از حسن نيت آنها وصدق اجابت آنها تشکرکردم سپس گفتم: اين زندگي يک زن مسلمان در سايه دين مبين اسلام است… اميدوارم خداوند به همه ما ثبات در دين وهدايت به راه راست را عطا فرمايد.
از کتاب به سوی نور
شريفه کارلو – ايالات متحده