سفری که باعث مسلمان شدنم شد!
من (آفرينا) از اوکراين هستم؛ بعد از اينکه مسلمان شدم اسمم را به (جنت) تغيير دادم. جنت يعني پاداش نهايي که هر مسلمان بي صبرانه در آرزوي رسيدن به آن ميباشد. من بيست ساله بودم که به مصر آمدم تا کار کنم. درشهر (غردفه) با تعاليم دين حنيف آشنا شدم. همکاران من نقش به سزايي در شناساندن دين اسلام به من داشتند. از آن موقع تصميم گرفتم از سرزمين ايمان بيرون نروم وبراي هميشه در جمع مسلمانان زندگي کنم. الان نيز به همراه خانواده مسلماني زندگي ميکنم که مرا با آغوش باز پذيرفتهاند؛ من اسلام عملي را از زندگي با آنها آموختهام.
زندگي من از زماني شروع ميشود که در اوکراين بين خانوادهاي متشکل از پدر ومادر ويک برادر زندگي ميکردم. ما هيچ وقت ملتزم به امور ديني نبوديم. من در محيطي رشد ونمو کردهام که فضاي جنگ وجدال همه جا را فرا گرفته بود؛ به خاطر همين سعي کردم دنبال جايي باشم که از جنگ وخونريزي دور باشد وصلح وصفا آن را فرا گرفته باشد. بعد از اينکه بررسي کردم مصر را انتخاب کردم. آنجا در هتلي به کار مشغول شدم. در آنجا با جواني مسلمان به نام “اسلام محمد اسماعيل” آشنا شدم وازداوج کردم. او سعي ميکرد مرا با دين اسلام آشنا کند اما من در ابتدا هيچ تمايلي براي پذيرفتن دين اسلام نداشتم تا اينکه مادرش که به او (ماما کريمه) ميگفتيم را ديدم. اوبا رفتارش مرا در قلب خود جاي داد؛ مهر مادري واخلاق حميده اومرا به سوي خود کشاند. او به تدريج روي من کار کرد ومرا با مبادئ اسلام از قبيل نماز وروزه وساير فرائض آشنا کرد.
اسلام آوردن من
وقتي رمضان رسيد مشاهده کردم که خانواده به طور کامل روزه هستند؛ دوست نداشتم در بين خانوادهاي که مرا به خانه خودشان نيز جاي داده بودند من يکي فقط روزه نباشم به خاطر همين از آنها خواستم مرا با روش روزه گرفتن آشنا سازند، در آن هنگام بود که دين اسلام کم کم در وجودم ريشه ميدواند، در آن ايام زياد به تفکر در مورد اين دين حنيف ميپرداختم تا اينکه تصميم خودم را گرفتم؛ به آنها گفتم: چگونه ميتوانم مسلمان شوم؟ در ابتدا همگي شوکه شده بودند اما بعد از چند دقيقه اين شوک به خوشحالي تبديل شد. ماما کريمه به سوي من آمد ومرا در آغوش گرفت؛ او در حاليکه اشکهايش جاري بود مرا بوسيد وگفت: صبر کن دخترم؛ اين لباس نيست که بخواهي آن را تغيير بدهي، خوب فکرهايت را بکن وتا وقتي به قناعت کامل ويقين نرسيدي دينت را تغيير نده زيرا تو ميخواهي ديني را با دين بزرگتر عوض کني پس از تک تک دقايق آن استفاده کن وبه آن بينديش. من در حاليکه اشک از چشمانم جاري بود خود را در آغوش ماما کريمه جاي دادم وگفتم: مادر من چه با شما زندگي کنم وچه جاي ديگر مسلمان ميشوم زيرا دوست دارم از اين به بعد در نور ايمان زندگي کنم. او به من گفت: براي اسلام آوردن بايد شهادتين را ادا کني وبه تمام انبيا ورسل ايمان داشته باشي. من در آن هنگام به کلماتي بريده شهادتين را ادا کردم. بدنم به لرزه در آمده بود؛ قلبم سريعتر از قبل ميتپيد؛ اشکهايم از چشمانم جاري بود؛ احساس ميکردم بال در آوردهام ودارم به آسمانها پرواز ميکنم. درآن سال براي اولين بار روزه ماه مبارک رمضان را به جاي آوردم، بي نهايت احساس خوشبختي ميکردم، وقتي براي حلول ماه مبارک به من تبريک وتهنيت ميگفتند در پوست خود نميگنجيدم. من نيز به تمام دوستان وآشنايان فرا رسيدن ماه مبارک را تبريک ميگفتم.
در ابتدا سعي ميکردم مسلمانان فقط ماه رمضان را روزه ميگيرند اما ديدم آنها شش روز ماه شوال را نيز بعد از رمضان روزه ميگيرند من نيز در همان سال روزه ماه شوال نيز به جاي آوردم زيرا روزه رمضان وسپس شش روز در شوال مانند اين است که در طول سال انسان روزه بودهاند.
جشنهاي سال جديد
بعد از مسلمان شدنم هيچ عيد ديگري جز عيد فطر وعيد قربان ندارم؛ اين را به دوستانم در اوکراين نيز که براي تبريک سال جديد به من زنگ ميزدند نيز گفتم. به آنها گفتم من فقط دو عيد دارم عيد قربان وعيد فطر وبراي سال جديد هيچ جشن وعيدي را قائل نيستم.
دعوت خانوادهام به اسلام
به مادرم تلفن کردم وزندگيم را برايش شرح دادم؛ به او گفتم که مسلمان شدهام وآنها را نيز دعوت کردم. مادرم از اينکه ميديد در مصر در خوشبختي کامل به سر ميبرم خيلي خوشحال شد؛ از من خواست به شدت پايبند به زندگي باشم وبه من قول داد که او نيز به مصر خواهد آمد تا مسلمان شود. اسلام دين عبادت ودعوت ميباشد وبر هر فرد مسلماني لازم است که بر حسب قدرت خويش افراد ديگر نيز به سوي دين اسلام دعوت کند. با دوست صميميم اليا نيز صحبت کردم او نيز در قبول اين دين رغبت نشان داد واز من خواست جواني مسلمان را براي ازدواج با او ترغيب کنم تا او بتواند بعد از قبول دين اسلام با او زندگي مشترک را شروع کند. به بقيه دوستان وآشنايان در اوکراين نيز به ترتيب تماس ميگيرم وآنها را با دين اسلام آشنا ميکنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از کتاب: به سوی نور